من دوباره ، بلکه چند باره برگشتم پاریس ، از ایران خارج شدم، همیشه دو روز آخر انفجار کار توام با دلتنگی که دارم میرم ،فکر میکنم کم دیدم، کم حرف زدم ، کم شناختم و بازهم میخوام.
بچه که بودم عاشق لحظه بلند شدن هواپیما از زمین بودم، حس میکردم یک پرنده هستم ، ولی حالا وسط نگاه مادرم و صدای پدرم و زمزمه های توام با مهربانی عزیزانم که دوستشون دارم ،احساس می کنم مچاله میشم،قسمتی ازوجود من، از من جدا میشه...دور میشه...نزدیک میشه....هنوز آویزونه....ولی من سعی میکنم پشت خنده های الکی قایمش کنم،قه قه بزنم ، تعریف کنم از هیچی و خودم رو راضی و خوشبخت نشون بدم !!!
واقعا ممکنه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
قرن 21، قرن فولاد!!!!
۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه
حس یکتایی
اشتراک در:
پستها (Atom)