۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

مصایب بی شمار

یکه لنگه دیگه دنیا سی و چندتا معدن چی زیر زمین گیر کردند مثل اینکه داستان های ژول ورن داره تکرار میشه ، همه براشون پیغام می فرستند و دعا می کنند .طرح می دهند ،که من هم امیدوارم هر چه زودتر بیاند بیرون و یک دنیا رو از نگرانی در بیارند. بعدها هم کلی تقدیر میشوند و مجسمه شون ساخته میشه ، مدال می گیرند واز سرنوشتشون فیلمها ساخته میشه...حقشون هم هست. این سر دنیا توی این شهر فرنگ ،من از پریروز( یعنی از وقتی که برگشتم) نه آب گرم داشتم و نه اینترنت. رفتم سراغ در و همسایه که من آب گرم ندارم. گفتند یک ماه هست که آب گرم نیست ،پایین تابلو اعلانات رو ببین ،نوشته آخر سپتامبر وصل میشه ،چشممام چهارتا شده بود که اینها چیکار کردند این مدت!!!!!! .رفتم دیدم خیلی شیک و در کمال خونسری هم تو تابلو زدن که احتمالا ظهر سی سپتامبر یا شب سی و یکم وصل میشه .معنیش اینه که سوال بیجا نکنید ، همینه که هست .اینترنت رو که با فلاکت راه انداختم ولی جدی جدی نمی تونم با آب سرد دوش بگیرم .
حالا خداییش وضع من بدتر از معدن چی های شیلییایی نیست !!!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

طوفان آرامش


پاریس که هستم ، خودم رو مجبورمیکنم که منظم باشم، نسبتا زود از خونه در می آیم ، باید خط مترو عوض کنم. یعنی خط چهارده رو تو شطله عوض کنم و خط چهار رو بگیرم . هیاهوی مردم توی این راهروهای دراز ایستگاه شطله برام استرس زا هست ، زن‌هایی با پاشنه‌های بلند و مردهایی با کت و شلوار و کراوات و دانشجوهایی با لپ‌تاپ و کتاب توی این ساعت راهرو ها میدوند بعد پله‌ها را دو تا یکی به سمت پایین و بالا طی می‌کنند و به هم تنه می‌زنند تا بتونند زودتر برسند .برای من همیشه این صحنه عجیب است. همه دیرشان شده؟ سه دقیقه دیر کردن همه چی رو به هم میریزه ؟یا همه با هم دچار استرس مدرنیزه هستند.
از روزی که اومدم وایمر بیست روزه گذشته و من که احساس می کنم تو یک جزیره نا شناخته سرشار از سکوت افتادم .اینقدر همه چی آرومه که من هم ساکت شدم، بعد از هیاهو و شلوغی بی پایان تهران و پاریس ، تو این شهر ضرب آهنگ زندگیم خیلی کند هست وتا حدودی دوست داشتنی .
هیچ اثری از پاریس و مشغله های بی پایان ،درس و تفریح و هنر نیست . فاصله من تا دانشگاه از زمان حاضر شدن و برگذاری بازی چی به چی می یاد و از آسانسور یک ساختمان دوازده طبقه پایین اومدن تا سر کلاس بودن یک ساعت هم نمیشه . تو مسیرم هم از جلوی خونه گوته و مرکز شهر هم رد میشم با این حساب اینقدر وقت دارم که قهوه ام رو بگیرم و بشینم سر کلاسم.
اینجا اکثرا هوا ابری هست و من زیر بارون بی پایان اینجا سکوت کردم ،یعنی اصلا صدام به جایی نمی رسه که حرفی بزنم . تجربه بدی نیست ولی همیشه از سکوت می ترسیدم، من و سکوت !!اصلا بی ربط هست ،علامت خوبی نمی تونه باشه . سکوت من یا مال پیش از طوفان است یا افسردگی بعد از طوفان . ذهنم به شدت درگیر هست و همین می ترسوندم. به شدت حافظه ام فعال شده ، داره می گرده و می گرده . نمی دونم کجا می ایسته و به چی می رسه.
......

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

تلواسه

"دوست داشتن " خوب است
تنها بدی اش این است که گاهی
نمی خورد به قلب
بی دست و پا می کند
آدم را!
گاهی واقعا باید رخ این زندگی رو کودکانه بوسید

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

دستهای من.....


وقتی داشتم کار می کردم یک دفعه به جای اینکه صفحه کلید رو ببینم دستهام رو دیدم . به انگشتان نسبتا كشيده و بلندم نگاه کردم ، به ناخن هایي که سعی میکنم مرتب نگهشون دارم چرا که احساس می کنم تنها وجه تمایز من و دوستان و همکاران مرد من به حساب می آید . انگار آيه اي از آسمان نازل شده است که همیشه لاك زده یا مانکور شده باشند. شاید هم خاطر اینه که همیشه فرم دست ها و نحوه استفاده ازشون در اولین برخورد برام مهم هست و کلی پاسخ سوال هام رو تو این دست دادن ها می گیرم.
عمیق تر به دستام نگاه مي كنم ،به دستاني كه برايم كارهاي زيادي انجام مي دهند ... برايم نقاشی می کنند ، عکس می گیرند ، طرح مي زنند ، مي نويسند ، مي سازند . دستاني كه توی این سالها کلی ازشون پول در آوردم و سعی کردم قدرش رو بدونم . دستاني كه خوبي ها و بدي هاي زيادي انجام داده اند. دستهایی که سعی کردم آغشته به عسل باشند بلکه از تلخی بیان صریحم که حوصله هیچ پیچیدگی رو نداره کم کنم ؛ گازهاي دردناكي را تجربه كرده اند ، دستاني كه بيشتر دهنده هستند و كمتر گيرنده .
به دستهايم نگاه مي كنم و دلم براي خودم و اين همه بي نمك بودن دستهام مي سوزه !

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

وایمر


من چند روزی هست که آلمان هستم،یک شهری به نام وایما
قیلا جز آلمان شرقی بوده ، این رو ساختار شهریش به هر تازه واردی با قدرت هر چه تمام گوشزد می کنه .کل جمعیتش شصت و پنج هزار هست با یک مساحت نسبتا محدود .ولی با تمام کوچیکیش، داشته هاش قابل بررسی و توجه هست.
اینجا زادگاه گوته هست ودر عین حال مدرسه باوهاوس اینجاهست و کلیسایی که مارتین لوترکینگ توش صحبت می کرده و.....
هر بار که به آلمان سفر می کنم ،حس می کنم فضای حاکم در دوره جنگ جهانی هنوز هم هست و این مردم همیشه خیلی سخت در حال آماده باش هستند.اینجا این قضیه رو بیشتر احساس میکنم در عین حال که فکر میکنم کمونیست هم حاکم هست.
من یک ماهی اینجا هستم تا از آلمانی ها شهرسازی مدرن یاد بگیرم و زبان آلمانی .