۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

درسته که تحویل سال رو در خواب تشریف داشتم ؛ درسته  وسط تز  تحقیق های عجیب و غریب  یادم میره این سالها چطوری می آیند و می روند ؛ درسته که اسیر جبر جغرافیایی هستم و داستانهای غم انگیزش. ولی از دیروز کلی احساس خوشبختی و دوست داشته شدن کردم .برای اولین بار توی عمرم surprise شدم! اونم چه surprise ای! D: راه به راه کادو گرفتم و اتفاق های خوب خوب! آخریش هم کادوی ظهور دوست مراکشی ام بود.دیگه کسی با من صحبت نکنه D:

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

نوروز ۹۱ هم رسید



سال ۹۱هم گذشت. یادم نمیاد دقیقا از چه سالی، سال ها خیلی خیلی سریع می گذرند. به سرعت یک چشم بهم زدن. مادر من همیشه سر سال تحویل  قران می خواند و گریه می کند. بچه که بودم شوق هفت سین وسال تحویل و جمع کردن عیدی ها، مسافرت و بوس و قربون صدقه بزرگ ترها مجال فکر کردن به خیلی چیزها را نمی داد. عالم بچگی هم که یک جور رهایی و بی مسوولیتی را با خودش همراه دارد و از این بیشتر از او نمی شود انتظار داشت و خوبیش هم در همین نکته است. ولی حالا که احساس مسوولیت زیادی نسبت به آینده ام و هر کاری که می کنم و هر برنامه ای که در ذهن دارم می کنم......  به تصمیم هایی که باید بگیرم و به عواقب مثبت و منفی اش فکر می کنم . خیلی به سالی که گذشت فکر می کنم، به کارایی که می تونستم انجام بدهم و در نهایت خونسردی از کنارشون گذشتم.از گذشت زمان خوشحال نمی شوم ، چون در سال گذشته از خودم راضی نبوده ام. فکر می کنم وقتم را خیلی بیهوده هدر داده ام . در مورد سال ۹۱ نقشه هایی را با ترس در ذهنم دارم. ترس از اینکه در حد یک نقشه باقی بمانند و هیچ وقت عملی نشوند .  در هر صورت باید امیدوار بود یا خوشبین. چون اگر حداقل یکی از این دو وجود نداشته باشند زندگی از زهر مار بدتر می شود! حالا که دارم می نویسم، بهتر می تونم فکر کنم. سعی کردم خیلی رفتارها رو عوض کنم .حریم زندگی ام رو قوی تر کنم و دیگه به کسی اجازه ندم که هالو ببینتم. سال تحویل رو که در خواب ناز تشریف داشتم  ولی وقتی فهمیدم امروز عیده واقعا اولین چیزی  که آرزو کردم، سلامتی همه اطرافیان (چه آشنا و چه غریبه) و خودم  بود . دومیش خیلی خصوصیه! سومیش شادی و عشق در زندگی است. موفقیت در دنیای کاری و درسی است. و کلی چیزای خوب برای همه.
دوست داشتم سال تحویل را خونه باشم ولی امسال روح خونه هم خونه نیست و من هم اسیر جبر جغرافیایی!

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

یک  خانم نیمه آشنا  چند روزی مهمان من بود ، عمیقا از رفتنش دلم گرفت .از این مدلی ها بود که دلشون اندرونی، بیرونی ، حیاط خلوت و شاه نشین ...ندارند.تو دلش هیچ مکان غیرقابل دسترسی  برای پنهان كردن دردها و رازهاي سر به مُهرشان نيست .همه چی عیان،آشکار و دوست داشتنی ! 

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

زیور خانوم زن بسيار بي سليقه اي بود و هيچ شباهتي به كوكب خانم ، همان زن ِ تميز و مرتب و معروف ِ كتاب فارسي دبستانمان نداشت . از وقتی که تهران  اومدیم برای کار توی خونه میاد خونه ما و احتمالا" روزي كه خداوند وظايف بندگانش را مشخص مي نمود ، وظيفه سنگين  ِ سلب كردن هر گونه آرامش و آسايش و خواب راحت از خانه ي ما را ، به گُرده ي او نهاده بود  !
صدايش كه مي آمد من ، خواهرم  و پدرم ، هر کدوم جداگونه درخواست می کردیم که با وسایلمون کاری نداشته باشه .
وقتي كه كارش تمام مي شد ، اگر سایه سنگین مامانم بالای سرش نبود خانه مان فرق چنداني با زمان آمدنش نمي كرد .در عین حال  بوي ِ سوزناك وايتكس همه جا را پر مي كرد چون عادت داشت براي هر متر مربع يك قوطي وايتكس يا به قول خودش " وايتز " استفاده كند ! بعد از رفتنش ، همه جا بهم ريخته تر هم مي شد هر چند در ظاهر تمیز شده بود چون همه چيز را جا به جا مي كرد و به سليقه ي خودش مي چيد  یا هر جا دوست داشت می گذاشت که بعد از رفتنش باید کلی انرژی صرف می کردی تا پیداشون کنی! اينجوری بود كه سیمهای کامپیوتر بابام تو ماکروویو بود  و لوازم آرايش من ،توی کمد لباسهای بابام !
با تمام سر به هوا بودنش ، به شدت دوست داشتني بود و با همه ي شلختگي اش ، خیلی مهربون  .رفتارش  من رو یاد گلاب آدینه می انداخت توی فیلم زیر پوست شهر .دیشب که مامانم از تمیز کاری شب عید می گفت و این که امسال پسرش مریض هست و نمی تونه بیاد.... دلم براي همان صداي جيغ مانندش ، كلمات مسلسل وارش ، خنگي ِ بي حد و حسابش و معرفت و مهرباني اش تنگ شده و زير لب مي گويم:زیور خانوم يادت هميشه به خير !

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

چهارشنبه سوری

یک روزهایی مثل امروز از دنده ي چپ بيدار مي شوم  فکر کنم موقع خواب يادم ميره ، دنده هايم را در حالت خلاص قرار بدهم و دنده هاي محترمه ، اول صبحي را به كل كل كردن با يكديگر سپري مي كنند و نمي دانم اين چه صيغه اي است كه اين روزها ، هميشه دنده ي چپ ام برنده ي اين ماجرا است و اينگونه است كه تا پايان روز اخم هايم گره ي كوري مي خورند كه نه با دست ، كه با دندان هم باز نمي شوند ! بدترین اتفاقش هم اینه که بفهمی امروز چهارشنبه سوری هست ؛ وسط آتیش جنگ و هیاهوی دنیا یادت بره که داره عید میاد و می تونی حداقل امید داشته باشی که خیلی چیزها می تونه عوض بشه ......

۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

منظم می شویم

صبحی به بهانه کار کردن نشستم پای کامپیوترِ، حال کار کردن که نداشتم و تصمیم گرفتم نظمی به بی نظمی بی پایان کامپیوترم داده باشم.مجموعه  های شاهکار و منحصر بفردم رو مرتب کنم.از تمام عاشقان دنیای موسیقی معذرت می خوام می دونم خونم مباحه ولی خوب اینروزا این مدلی جواب می ده. جریان از این قراره که تو  مجموعه های من از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شه. مثلا تصور کنین که با غرش و هیاهوی استراوینسکی شروع می شه بعد سیاوش قمیشی ناکامانه ناله می کند، بعد پینک فلوید اعتراض می کند بعد آآآآ بیا وسط (سعید شایسته و قیصر ) بعد رشید بهبودف می زنه کانال ترکی بعد کریس دی برگ انقلاب می کنه بعد ابی عاشق می شه  و راستین انتقام می گیره بعد  آندرا بوچلی صداشو کش می ده بعد سلن دیون  کانادایی فرانسوی  می خونه و خولیو اسپانیایی - فرانسوی  حنجره اش رو به رخ ما می کشه و بعد بتهوون تیر خلاص را می زنه و این وسطها پاتریسیا گس وسط مستی و راستی  نهایت انجزارش رو از مردهای زندگیش فریاد می زنه  ... خلاصه اینجوری ها داره می گذره!

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

اونقدر خسته ام که انگار سرتاسر رودخانه آمازون را پارو زده ام یا در مسابقات طناب کشی مدال جهانی کسب کرده ام.
ولی به خیر گذشت!

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

آمستردام یا صحرای سینا


آمستردام از قدیم و ندیم محل رفت و آمد  کشتی و قایق و رفت و آمدهای دریایی بوده.این جوری که میگن از قرن دوازدهم میلادی کار کردن روی کشتی از مشاغل خطرناک محسوب میشده و  خیلی از کسایی که رو آب کار می کردند جدی جدی رو آب بودند و هیچ وقت به منزل برنمیگشتند. وقتی هم که بعد از سه چهار ماه به خشکی آمستردام  می رسیدند تنها چیزی که برایش له له میزند زن بود. داستان عرضه و تقاضا این شهر رو به صورت تاریخی تبدیل کرد به محل روسپی گری بود. هنوز هم یکی از جاذبه های توریستی این شهر خانومهایی که در ویترینها واستادند . 
از دفتر اطلاعات توریستی می پرسم اینجا محله قدیمی اش کجا هست؟ می پرسه دنبال چی هستی که بگم ...بهش توضیح میدم که ساختمون ، خونه ، قصر ، باغ و... بهم نشون میده که مابین کانال ها بگرد ، پیدا می کنی!
هنر، ون گوگ یا به قول خودشون ون خوخ ، ماریجوآنا، صد کیلومتر کانال آب،گل لاله و بی شمار دوچرخه دوچرخه ها، هیاهو و سرزندگی توی یک شهر جمع شده و شده آمستردام. حشیش و گرس به هر فرم و صورتی که میل داشته باشید در کافی-شاپ ها سرو میشد. منوهای رنگاوارنگ و طعمهای جورواجور. در کیک و بیسکوئیت و آب نبات چوبی هم مارجوآنا پیدا میشد، تا بقیه مواد توهم زا: قارچ های جادویی و قرصهای فضایی !! توی این یادگاری فروشی ها پیدا میشه. بعضی خیابونها را کافیه بو کشید و دیگر هیچ.
جاب ترین قسمتش این بود که هر جا می گشتیم سر از میدان داآم در میاوردیم ، یاد قوم بنی اسراییل افتاده بودم و صحرای سینا

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

نهایت انتظار




می گم تجربه مامان شدن  چطوره؟
می گه باید همش مواظب همه چیز باشی. چی بخورم که براش بهتر باشه؟ فلفل یا ادویه  بخورم معده ام درد می گیره؟  دو ماه آخر فکر می کنم چطوری اصلا می تونم بخوابم ( یعنی با چه حالتی)؟ زیاد راه برم برام راحت تر وضع حمل می کنم یا نه ؟اگه این رو بخورم بچه ام زردی می گیره ؟ اگه شبها کابوس ببینم بچه ام هم می بینه؟

میگه وقتی راه میرم اون آرومه ، وقتی می خوابم اون لگد میزنه
می گم پس از این لحاظ به خاله اش رفته!
شب بخیر می گم  و میام چند صفحه کتاب  داستان آخر شبم رو بخونم ؛ یه نفس عمیق می کشم و به این فکر می کنم که خیلی سخته!

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

از فردا صبح خونه یک زوج دوست داشتنی مهمون هستم. این خانواده دو نفره قراره به زودیِ زود سه نفره بشوند! آقای ٍ بابا بعد ازاین، ایمیل داده که در جریان هستید شنبه صبح دارید میایید پیش ما.وسط بهت و خنده گیر کرده ام.
 خوشحالم که به فکرم هستند ولی شاکی از این که از من من  شلمان بودنم یادش هست.