۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

رییس مجموعه ای که توی زندگی می کنم رو امروز دیدم ،یعنی برای پروژه ام لازم داشتم باهاش مصاجبه کنم. چون آخر وقت بود به جای این که من برم دفترش،  آقای رییس  اومد به  استدیوی  من، یک دوری توی تابلوهای عکاسی ام زد واین کجاست و اون کجاست  و بعدش هم نقاشی نصفه نیمه  ای که  روی میز پخش بود رو دید .بعد هم که من سوالهام رو شروع کردم.کارمون که تموم شد.
ازش می پرسم ایران رو می شناسید ، میگه که تا حالا نیومده .بهش میگم به این بدی که توی مدیا نشون میدن هم نیست  وبعضی وقتها خیلی گنده می کنند، هر آنچه هست و نیست رو..
بهم میگه صبح توی اخبار خوندم که ۱۷ نفر رو اعدام کردن، میگم خوب درست میگن
میگه توی ایران سنگسار وجود داره، میگم خوب آره وجود داره...
.......
و من سکوت نمی کنم بلکه خفه میشم.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

.....داشتم فکر می کردم به اینکه گاهی فاصله ها خودشون رو بکشن هم حریف خاطره ها نمی شن. دلم تنگیده!

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

با این نهضت بشکن بشکنی که راه انداختم فکر کنم تا یک ماه دیگه توی قابلامه چایی بخورم...
رکورد زدم ، شبی یک لیوان!
خوبیش این هست که وسایل آشپزخونم کم میشه ، راحت تر اسباب کشی می کنم و درد شونه هام کمتر میشه:-)

۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

....زندگی کردن کار سخت و پیچیده ای میشه وقتی که دنباله رو بقیه نیستی و ترجیح میدی که از گله دور بیفتی ....حالا گله گوسفند ها...گله سگ ها ...یا گرگها ...یا حلقه های مجازی..
.......
یادم نمیاد عید غدیر چند سال پیش بود که  مامان جون  رنگارنگم برای همیشه ما رو ترک کرد.  ولی  فطر ، مکه، مدینه ،زیارت ، مذهب همگی برای من یعنی برای همیشه رفتن ....غمگین هستم و آه می کشم


۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

با مامانم و بابام تانگو بازی داشتیم، البته مثل همیشه با مامانم صحبت می کردم و بابام جاهایی که لازم  میدونه نظراتش رو مثل  صدای پشت صحنه اعلام می کنه، حالا بستگی داره به مورد، می تونه تشویق باشه ، ترغیب باشه یا متلک های جهت چکش کاری شخصیتی...ولی هرچی هست برای من دلچسبه.
دو ماه نیست که از آمریکا برگشتن ، سه تا مسافرت  کوتاه رفتن . خیلی هم بی سر وصدا میرن ومیان که ما غربت نشین ها دلمون نسوزه، ظاهرا منتظر بودن از خونه بندازندمون بیرون  به گردش و تفریحشون برسن!
میگه دفعه پیش که گفتی قراره بری آمریکا برای پست داک ، حالا کدوم شهر هست، کی میری....میگم : فعلا در حد قبول پریوزال هست و اگر جور بشه و همه چی خوب پیش بره ، تابستون میرم نیویورک
میگه: پس تابستون میاییم پیش تو!!!!
میگم :حالا خبرتون می کنم:-))))
همچین والدینی داریم ما.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

همه سرما خوردن ! مونترال و پاریس  هم فرقی نداره 
دارم یاد می گیرم راز مراقبت از جسم و روح رو باهم




این سری که از سفر پرماجرای تهران برگشتم و  اسباب  کشی کردم جای جدید.اینجا
علاوه بر اینکه  به اتفاقات شهر نزدیکم، خودش جورایی مقر فرماندهی هست.خواننده و نوازنده هایی که از کشورهای مختلف پاریس می آیند و کوتاه مدت اینجا میموند .یک اجرا هم اینجا می گذارند یعنی تقریبا هر هفته یک کنسرتی توی سالنش و همیشه توی گالری هاش نمایشگاه هست .
این آخر هفته قرار بود که  کسایی که کار تجسمی می کنند ، در آتلیه هاشون رو باز کنند که بقیه بیاند و ببینند.
جمعه شب که از دانشگاه برگشتم کار من و دوستم شده بود از این استودیو به اون یکی ، از این ساختمون به اون ساختمون ...خوشم میاد که یک نقشه هم داده بودن دستمون که گم وگور نشیم . و چی بهتر از این که نقاشی های چینی ، عکاسی اسکاندیناویای ، کروکی های یک استونیایی و مجسمه های یک آمریکایی...رو توی یک جا ببینی و کلی هم گپ بزنی :-)

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

این مدلی ها شدیم:-)
امروز از اون روزها هست که از صبح دوست دارم تمام بشه. تمام ریز ریز اتفاقات بد رو با هم داشتم و امیدوارم به ساعتهای پایانی روز که میرسم ، شدتش بیشتر نشه.

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

پاریس !!!!:-).:-(


ارنست همینگوی  توی کتاب پاریس جشن بیکران گفته :
"اگر بخت یارت باشد و در جوانی در پاریس زندگی کرده باشی، باقی عمرت را در هرکجا بگذرانی، با تو خواهد بود، چون پاریس جشنی است بی کران"
خواستم شروع کنم به رقصیدن، وکجا میشه رقصید بهتر از کتابخانه و کافه! شنبه رو با یک دوست نسبتا قدیمی فرانسوی بیرون بودم و یک شنبه صبح زود قهوه ام رو سرکشیدم و کتابهام رو زدم زیر بغلم که برم کتابخونه ژرژپمبیدو! ظاهرا یکشنبه ها کتاب خونه های زیادی باز نیستند و ملت کتابخونه رو سرآزیر میشند  به سمتش( که البته من اسمش رو گذاشتم شوفاژخونه). یک صف طولانی ورود و من که سرم توی کتابم بود و فکرم پیش  گرامشی *  .یک دفعه احساس کردم که زیر پام خیسه. اثری از آثار بارون آسمانی نبود ولی ظاهرا یک آقای الکلی و مست که اون هم تو صف بود و چندان فاصله ای با من نداشت. هیچ جا رو بهتر از اینجا و حال من برای جیش کردن  پیدا نکرده بود! ممنونم آقای همینگوی


* نظریه پرداز مارکسیست

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

هیچ وقت نتونستم شروع یک رابطه‌ی طولانی رو بفهمم. اصلاً یک رابطه‌ی  طولانی نه وسط داره نه شروع . آدم‌ها از وسط رابطه‌ست که اون آدم خاصه می‌شن. حداقل برای من که این مدلی هست....

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

ناتنی


آخر هفته که از سفر شرق اروپا برگشتم، هم سرما خورده بودم و هم خیلی حوصله خوندن در مورد فضای عمومی رو نداشتم .به سفارش یکی از دوستان ،کتاب ناتنی مهدی خلجی رو خوندم .اول کتاب تاکید داره که بدانید و آگاه باشید که شخصیت اصلی این نوشته من نیستم ولی به نظر من همچین بی ربط هم نیست !
دیشب برنامه پولتیک کامبیز حسینی  با مهدی خلجی مصاحبه داشت ، یادش افتادم!
پیچیدگی های شخصیت اصلی داستان ، مجبورت میکنه که به دقت گوش کنی و تا بلکه از پیچیدگی های رفتاریش سر در بیاری.بیشتر مثل یک اعتراف نامه هست.راه بری و خودت رو حلاجی کنی و یاد خاطرات دور و نزدیکت بیفتی . این وسط ها به  قم ، تهران و پاریس سر می زنه و هیچ چی کامل نیست.از کافه ای توپاریس شروع میکنه و سر از حیاط خونه مادام در میاره، توخیابان های پاریس هست و یک دفعه توی حیاط مدرسه علمیه.
جملات قشنگی داره ،به نظرم جالب ترین قسمت رمان در جایی است که جریان زندگی‌ و روزمرگی‌ در كنار صفی از مورچگان به زیبایی توصیف میکنه:

" بعضی وقت ها عبور طولانی و مکرر مورچه ها را نگاه می کردم. از لانه می آمدند و به لانه باز می گشتند. زن ها همه در پارچه های سیاه پوشیده بودند
. خیلی دوست داشتم تشخیص می دادم کدام یک از مورچه ها ماده اند و کدام نر. چهره ی مردها سوخته بود. مورچه های سبز را جدا می کردم. از مسیر معمولی بیرون می بردمشان تا بیشتر جلو من راه بروند، بیشتر ببینمشان. همه پوشیده بودند. طلبه ها غیر از لباس عادی که لباس خانه بود، قبایی داشتند که یک بار و نیم دور بدن می پیچید. شانه هاشان زیر تکه تکه های سوسک مرده ای خم شده بود. رویش هم عبایی می انداختند که درحقیقت می شد سه بار دور هیکل آدم بگردد. روی سرشان هم عمامه می بستند سیاه یا سفید، دست کم پنج متر. تمام راه شان پنج سانت نمی شد. می رفتند و می آمدند. گاهی حتی چیزی هم همراه خود نداشتند؛ نه پای سوسکی و نه سرش را. عادت داشتند این راه را طی کنند. سعی می کردم بفهمم چگونه فکر می کنند؟ چیزی دستگیرم نمی شد. جای ام را تغییر دادم. سمت دیگر ِ لانه دراز کشیدم. دست هام را زیر چانه قفل کردم. فرقی به حالشان نداشت. باز می رفتند و می آمدند. می رفتم و می آمدم
. “

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

من در دوردست ترین

جای جهان ایستاده ام : 

کنار تو

احمد شاملو

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه


هتل براتسلاوایی یا واسیلی کاندینسکی