۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

ناتنی


آخر هفته که از سفر شرق اروپا برگشتم، هم سرما خورده بودم و هم خیلی حوصله خوندن در مورد فضای عمومی رو نداشتم .به سفارش یکی از دوستان ،کتاب ناتنی مهدی خلجی رو خوندم .اول کتاب تاکید داره که بدانید و آگاه باشید که شخصیت اصلی این نوشته من نیستم ولی به نظر من همچین بی ربط هم نیست !
دیشب برنامه پولتیک کامبیز حسینی  با مهدی خلجی مصاحبه داشت ، یادش افتادم!
پیچیدگی های شخصیت اصلی داستان ، مجبورت میکنه که به دقت گوش کنی و تا بلکه از پیچیدگی های رفتاریش سر در بیاری.بیشتر مثل یک اعتراف نامه هست.راه بری و خودت رو حلاجی کنی و یاد خاطرات دور و نزدیکت بیفتی . این وسط ها به  قم ، تهران و پاریس سر می زنه و هیچ چی کامل نیست.از کافه ای توپاریس شروع میکنه و سر از حیاط خونه مادام در میاره، توخیابان های پاریس هست و یک دفعه توی حیاط مدرسه علمیه.
جملات قشنگی داره ،به نظرم جالب ترین قسمت رمان در جایی است که جریان زندگی‌ و روزمرگی‌ در كنار صفی از مورچگان به زیبایی توصیف میکنه:

" بعضی وقت ها عبور طولانی و مکرر مورچه ها را نگاه می کردم. از لانه می آمدند و به لانه باز می گشتند. زن ها همه در پارچه های سیاه پوشیده بودند
. خیلی دوست داشتم تشخیص می دادم کدام یک از مورچه ها ماده اند و کدام نر. چهره ی مردها سوخته بود. مورچه های سبز را جدا می کردم. از مسیر معمولی بیرون می بردمشان تا بیشتر جلو من راه بروند، بیشتر ببینمشان. همه پوشیده بودند. طلبه ها غیر از لباس عادی که لباس خانه بود، قبایی داشتند که یک بار و نیم دور بدن می پیچید. شانه هاشان زیر تکه تکه های سوسک مرده ای خم شده بود. رویش هم عبایی می انداختند که درحقیقت می شد سه بار دور هیکل آدم بگردد. روی سرشان هم عمامه می بستند سیاه یا سفید، دست کم پنج متر. تمام راه شان پنج سانت نمی شد. می رفتند و می آمدند. گاهی حتی چیزی هم همراه خود نداشتند؛ نه پای سوسکی و نه سرش را. عادت داشتند این راه را طی کنند. سعی می کردم بفهمم چگونه فکر می کنند؟ چیزی دستگیرم نمی شد. جای ام را تغییر دادم. سمت دیگر ِ لانه دراز کشیدم. دست هام را زیر چانه قفل کردم. فرقی به حالشان نداشت. باز می رفتند و می آمدند. می رفتم و می آمدم
. “

هیچ نظری موجود نیست: