۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

تمام هفته گذشته ، حال و هوای دانشگاه و خونه و اصلا شهر  کریسمسی بود. دانشگاه  تقریبا خالی هست . هم لابراتواری های من  تمام حرف و بحث هاشون در مورد نوثل بود ، خرید، کادو و تعطیلات ، .. شب ها که برمی گشتم خونه ، ترجیح می دادم که توی  راهرو های  داز و کثیف و بو گندو ی  شتله  جا به جا بشم و اینجوری با خط هفت درست در خونه پیاده بشم تا  اینکه قدم زنان از روی زمین و  وسط  مرکز خریدِ، کافه  و رستوران ..اصلا کلا مردمی که داره بهشون خیلی خوش می گذره . حس  “ دختر کبریت فروش” توی کتاب  اندرسن رو دارم!
به قول مرجان ساتراپی در مواقع تعطیلی است که آدم شدیدا احساس می کنه که با بقیه عالم و آدم فرق داره!
از همه چی راضی هستم و دوست ندارم ناشکری کنم  ولی  یه جایی تو قلبم درد می کنه وقتی یاد مامان و بابام و خواهرم میافتم .

۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

به بعضی آدما نباید - از یه حدی زیادتر - فرصت فکر کردن و مهلت آنالیز کردن رو داد.
 من یکی از اون آدمام!......

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان،
صبور،
سنگین،
فرمان ایست داد.
فروغ فرخزاد

به یه جایی می رسی که  احساس می کنی بهتره  تو دلت تمومش کنی. زیادی یک طرفه شده و برگشتی در کار نیست. ولی توی ذهنم  یک پرونده باز و نا تموم  هست که دست کمی از یه زخم باز نداره.
همین
پشیمون نیستم، فقط غمگین و متاسفم.
ثبت شود برای آینده.
-----
امروز جشن آخر سال لابراتوار هست و من حس خوشایندی ندارم  نه  هیچ هیجانی و نه حتی حس عید .  این سومین سال و امیدوارم آخرین سال  جشن توی این لابراتوار باشه . دو سال قبل خوشحال بودم  و چند روز بعدش میرفتم تهران. امسال  خیلی کار دارم و باید تمومش کنم .

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

توی این مجتمعی که هستم  دو روز گذشته رو نمایشگاه گروهی داشتیم.این بهانه بود که من هر روز دانشگاه نرفتم . فرصتی هم بود برای انجام کارهای عقب افتاده . در عین حال کلی  اینترنت گردی کردم . این وسط مسط ها هر چی به نظرم جالب میرسد واسه دوستم هم می فرستادم  اون هم چی ، به ایمیل کاریش ! آخر شب از دست خودم شاکی شدم که  یعنی چی ؟ واسه همه که تعطیل عمومی نیست، شدی مثل آدمهایی که بیخود و بی جهت زنگ در خونه مردم رو می زنند و فرار می کنند، یا وسط هزار تا کار و بالا و پایین وقتت رو می گیرن تا جوک های بی مزه تعریف کنند.
خواهر جونم بعد از یک سال دیروز  رفت تهران . پروازش با قطری هست و سیزده ساعت توی دوحه توقف داشت. فکر کنم الان وسطی اقیانوس باشه. امیدوارم توقف زیاد ، اذیتش نکنه. ...

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

 این دیگه مسخره ترین اعتراض مدنی بود که تا حالا  دیدم .خیلی خاله زنگی ، در حد فاطی بند آنداز توی داستان های طنز ایرج پزشکزاد.
چند صد کیلومتر اون طرف تر از کیف و اکراین ، بیایی توی پاریسی که جیش کردن توش همچین هنری هم محسوب نمیشه، بِجیشی به عکس  یک آدم که حالا رییس جمهوره ، دیکتاتوره و حقوق مدنی سرش نمیشه ! 
جدا دوست دارم بدونم توی کله شون چی می گذره.
یکی کمکم کنه 

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

استدیو قبلی ام ۲۰۰ یورو از پولی که پیششون داشتم به عنوان ضمانت، بالا کشید. زمانی که اتاق رو به من دادند، خیلی خوب می دونستند که نقاشی لازم هست این اتاق و خیلی چیزها باید عوض بشه . هر ماه هم  می رفتم که کمد شکسته، شیر آب لق ه ، اتاق به نقاشی لازم داره  ولی کی بود که گوش کنه . تابستون هم وقتی استدیو ام رو   تحویل دادم  گفتند که دو ماه دیگه پول ضمانتت رو بهت به حسابت میریزن . امروز که حسابم رو چک کردم می بینم از پولی که باید برمی گردوندند  ۲۰۰ یورو کم شده .خیلی زورم میاد و  میدونم شکایت  کردن فایده ای نداره و این کار یک پروسه وقت گیربا  حجم بالایی کاغذ بازی  و نامه نگاری  هست که دیگه نه توانش رو دارم و اعصابش رو  و نه وقتش رو. فرانسوی ها شارلاتان بازی های موزیانه ای دارند که  در نوع خود بی نظیره.
وضعیت بدیه ها. هم پولمو خوردن هم احساس چیپ بودن می کنم بگم ناراحتم.

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

همکار آلبانیایی ما کتاب جدیدی  نوشته و امروز مفصلا در مورد کتابش توضیح میداد. بهش گفتم که  خیلی خوبه که شما  به زبان فرانسه کتاب فلسفی می نویسید. به  من  جواب داده که خانمش که فرانسوی هست دو سال و نیم  وقت گذاشته و متن کتاب رو نوشته. بهش میگم ، پس کو اسمش! و روی کتاب که فقط اسم شما هست. میگه اسمش لازم نیست رو کتاب باشه ، اسمش تو قلب من حک شده و برای همیشه کافی هست.... 

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

با اینکه خیلی نبود،  خیلی کم دارمش.....

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

هر بار که تو تهران خیابون گردی می کنم ! بنظرم تمام دخترا عین  هم هستند. کاری با زشتی یا زیبایی شون ندارم. فقط انگار همه از یه کمپانی در اومدن. از مدل مو و آرایش و اجزای صورت گرفته تا رخت و لباس و غیره. عین یک گله ژاپنی. امروز داشتم کارهای ساغر دایی رو می دیدم، اون جماعت دخترکان دلبر رو که یک سری موجودات وحشتناک و تا حدودی طلب کار دیده .نمی دونم آقایون هم همین احساس رو دارن یا نه؟

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

امروز وسط سلام و صلوات اهالی لابراتوار، زیر شر شر بارون به دیدار استادم شتافتم . ولی  نتیجه اش این بود که دیدار زیر بارون دیدار خوبی نیست ، اون هم با استاد..اول این که دیر میرسه !، دوم اینکه وقتی میاد جیش داره ، می پره تو دستشویی و از همه بدتر چون دیر اومده و کارت رو هم درست نخونده و در عین حال کلی کار مهم تر هم داره ، دوست داره زودتر از دستت راحت بشه....ولی مودبانه و این رو خیلی خوب فهمیدم.
همین دیگه

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

سالهاست منتظر آمدن روزهای بهترم ولی نمیدانم چرا هنوز هم ، دیروزها بهترند...
احمد محمود
این روزها سعی می کنم کمتر اخبار گوش کنم ، تا کمتر کلافه بشم.
کمتر حرف می زنم ، تا کمتر به وجدان خودم جوابگو باشم 
کمتر فکر می کنم ، تا کمتر به خودم سوزن فرو کنم
کمتر کتاب می خوانم،‌تا بیشتر نقاشی کنم
کمتر دیده میشم ، تا بیشتر ببینم
....

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

امروز رفتم پیش استخوان درمان شاید که از این تق و توق دنده هام که به هم گیر می کنند راحت بشم. اتفاق خاصی نیست جز این که احساس می کنی استخوانهات رو دارند می شکن! توی دو سه تا حرکت ، دکتره هم فهمید من خیلی ترسیدم. در نهایت بعد از یک ساعت بکش  بکش و فشار و سر وصدا، گفت که پشتت کاملا بولوکه شده و حالا حالا ها باید بیایی.بعد از تمام شدن نمایش موزیکال ،‌احساس می کردم خیلی سبک شدم. بسی چسبید.

Osteopathy

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

بستهُ روز یکشنبه، دستش درد نکنه...
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگوجز سخن گنج مگو 
 ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
......

۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

هالوین فرانسوی


این ملت فرانسوی حرف که می زنند (البته دست به حرف زدنشون حرف نداره)،‌از امریکا و هر چیزی که مربوط به فرهنگ آمریکایی میشه با پیف پیف یاد می کنند ولی با تمام جشن های دنیا ابراز همدردی می کنندو این جور موقع ها سر دماغشون رو پایین می گیرند. دیشب یک عصرونه دعوت بودم ، وقتی می خواستم برم کاملا مطمین بودم که احتیاج ندارم خودم رو گریم کنم. چهره خسته و با ابرو های به قفل شده ای که با هیچ کلیدی باز نمیشه  ترسناکتر از هر  ماسک  وحشتناکی  هست. تازه خوبیش هم اینه که کاملا طبیعی هست و ملت بیشتر می ترسند.اینجوری من بهتر به وظیفه ام عمل کردم.

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

رییس مجموعه ای که توی زندگی می کنم رو امروز دیدم ،یعنی برای پروژه ام لازم داشتم باهاش مصاجبه کنم. چون آخر وقت بود به جای این که من برم دفترش،  آقای رییس  اومد به  استدیوی  من، یک دوری توی تابلوهای عکاسی ام زد واین کجاست و اون کجاست  و بعدش هم نقاشی نصفه نیمه  ای که  روی میز پخش بود رو دید .بعد هم که من سوالهام رو شروع کردم.کارمون که تموم شد.
ازش می پرسم ایران رو می شناسید ، میگه که تا حالا نیومده .بهش میگم به این بدی که توی مدیا نشون میدن هم نیست  وبعضی وقتها خیلی گنده می کنند، هر آنچه هست و نیست رو..
بهم میگه صبح توی اخبار خوندم که ۱۷ نفر رو اعدام کردن، میگم خوب درست میگن
میگه توی ایران سنگسار وجود داره، میگم خوب آره وجود داره...
.......
و من سکوت نمی کنم بلکه خفه میشم.

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

.....داشتم فکر می کردم به اینکه گاهی فاصله ها خودشون رو بکشن هم حریف خاطره ها نمی شن. دلم تنگیده!

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

با این نهضت بشکن بشکنی که راه انداختم فکر کنم تا یک ماه دیگه توی قابلامه چایی بخورم...
رکورد زدم ، شبی یک لیوان!
خوبیش این هست که وسایل آشپزخونم کم میشه ، راحت تر اسباب کشی می کنم و درد شونه هام کمتر میشه:-)

۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

....زندگی کردن کار سخت و پیچیده ای میشه وقتی که دنباله رو بقیه نیستی و ترجیح میدی که از گله دور بیفتی ....حالا گله گوسفند ها...گله سگ ها ...یا گرگها ...یا حلقه های مجازی..
.......
یادم نمیاد عید غدیر چند سال پیش بود که  مامان جون  رنگارنگم برای همیشه ما رو ترک کرد.  ولی  فطر ، مکه، مدینه ،زیارت ، مذهب همگی برای من یعنی برای همیشه رفتن ....غمگین هستم و آه می کشم


۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

با مامانم و بابام تانگو بازی داشتیم، البته مثل همیشه با مامانم صحبت می کردم و بابام جاهایی که لازم  میدونه نظراتش رو مثل  صدای پشت صحنه اعلام می کنه، حالا بستگی داره به مورد، می تونه تشویق باشه ، ترغیب باشه یا متلک های جهت چکش کاری شخصیتی...ولی هرچی هست برای من دلچسبه.
دو ماه نیست که از آمریکا برگشتن ، سه تا مسافرت  کوتاه رفتن . خیلی هم بی سر وصدا میرن ومیان که ما غربت نشین ها دلمون نسوزه، ظاهرا منتظر بودن از خونه بندازندمون بیرون  به گردش و تفریحشون برسن!
میگه دفعه پیش که گفتی قراره بری آمریکا برای پست داک ، حالا کدوم شهر هست، کی میری....میگم : فعلا در حد قبول پریوزال هست و اگر جور بشه و همه چی خوب پیش بره ، تابستون میرم نیویورک
میگه: پس تابستون میاییم پیش تو!!!!
میگم :حالا خبرتون می کنم:-))))
همچین والدینی داریم ما.

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

همه سرما خوردن ! مونترال و پاریس  هم فرقی نداره 
دارم یاد می گیرم راز مراقبت از جسم و روح رو باهم




این سری که از سفر پرماجرای تهران برگشتم و  اسباب  کشی کردم جای جدید.اینجا
علاوه بر اینکه  به اتفاقات شهر نزدیکم، خودش جورایی مقر فرماندهی هست.خواننده و نوازنده هایی که از کشورهای مختلف پاریس می آیند و کوتاه مدت اینجا میموند .یک اجرا هم اینجا می گذارند یعنی تقریبا هر هفته یک کنسرتی توی سالنش و همیشه توی گالری هاش نمایشگاه هست .
این آخر هفته قرار بود که  کسایی که کار تجسمی می کنند ، در آتلیه هاشون رو باز کنند که بقیه بیاند و ببینند.
جمعه شب که از دانشگاه برگشتم کار من و دوستم شده بود از این استودیو به اون یکی ، از این ساختمون به اون ساختمون ...خوشم میاد که یک نقشه هم داده بودن دستمون که گم وگور نشیم . و چی بهتر از این که نقاشی های چینی ، عکاسی اسکاندیناویای ، کروکی های یک استونیایی و مجسمه های یک آمریکایی...رو توی یک جا ببینی و کلی هم گپ بزنی :-)

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

این مدلی ها شدیم:-)
امروز از اون روزها هست که از صبح دوست دارم تمام بشه. تمام ریز ریز اتفاقات بد رو با هم داشتم و امیدوارم به ساعتهای پایانی روز که میرسم ، شدتش بیشتر نشه.

۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

پاریس !!!!:-).:-(


ارنست همینگوی  توی کتاب پاریس جشن بیکران گفته :
"اگر بخت یارت باشد و در جوانی در پاریس زندگی کرده باشی، باقی عمرت را در هرکجا بگذرانی، با تو خواهد بود، چون پاریس جشنی است بی کران"
خواستم شروع کنم به رقصیدن، وکجا میشه رقصید بهتر از کتابخانه و کافه! شنبه رو با یک دوست نسبتا قدیمی فرانسوی بیرون بودم و یک شنبه صبح زود قهوه ام رو سرکشیدم و کتابهام رو زدم زیر بغلم که برم کتابخونه ژرژپمبیدو! ظاهرا یکشنبه ها کتاب خونه های زیادی باز نیستند و ملت کتابخونه رو سرآزیر میشند  به سمتش( که البته من اسمش رو گذاشتم شوفاژخونه). یک صف طولانی ورود و من که سرم توی کتابم بود و فکرم پیش  گرامشی *  .یک دفعه احساس کردم که زیر پام خیسه. اثری از آثار بارون آسمانی نبود ولی ظاهرا یک آقای الکلی و مست که اون هم تو صف بود و چندان فاصله ای با من نداشت. هیچ جا رو بهتر از اینجا و حال من برای جیش کردن  پیدا نکرده بود! ممنونم آقای همینگوی


* نظریه پرداز مارکسیست

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

هیچ وقت نتونستم شروع یک رابطه‌ی طولانی رو بفهمم. اصلاً یک رابطه‌ی  طولانی نه وسط داره نه شروع . آدم‌ها از وسط رابطه‌ست که اون آدم خاصه می‌شن. حداقل برای من که این مدلی هست....

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

ناتنی


آخر هفته که از سفر شرق اروپا برگشتم، هم سرما خورده بودم و هم خیلی حوصله خوندن در مورد فضای عمومی رو نداشتم .به سفارش یکی از دوستان ،کتاب ناتنی مهدی خلجی رو خوندم .اول کتاب تاکید داره که بدانید و آگاه باشید که شخصیت اصلی این نوشته من نیستم ولی به نظر من همچین بی ربط هم نیست !
دیشب برنامه پولتیک کامبیز حسینی  با مهدی خلجی مصاحبه داشت ، یادش افتادم!
پیچیدگی های شخصیت اصلی داستان ، مجبورت میکنه که به دقت گوش کنی و تا بلکه از پیچیدگی های رفتاریش سر در بیاری.بیشتر مثل یک اعتراف نامه هست.راه بری و خودت رو حلاجی کنی و یاد خاطرات دور و نزدیکت بیفتی . این وسط ها به  قم ، تهران و پاریس سر می زنه و هیچ چی کامل نیست.از کافه ای توپاریس شروع میکنه و سر از حیاط خونه مادام در میاره، توخیابان های پاریس هست و یک دفعه توی حیاط مدرسه علمیه.
جملات قشنگی داره ،به نظرم جالب ترین قسمت رمان در جایی است که جریان زندگی‌ و روزمرگی‌ در كنار صفی از مورچگان به زیبایی توصیف میکنه:

" بعضی وقت ها عبور طولانی و مکرر مورچه ها را نگاه می کردم. از لانه می آمدند و به لانه باز می گشتند. زن ها همه در پارچه های سیاه پوشیده بودند
. خیلی دوست داشتم تشخیص می دادم کدام یک از مورچه ها ماده اند و کدام نر. چهره ی مردها سوخته بود. مورچه های سبز را جدا می کردم. از مسیر معمولی بیرون می بردمشان تا بیشتر جلو من راه بروند، بیشتر ببینمشان. همه پوشیده بودند. طلبه ها غیر از لباس عادی که لباس خانه بود، قبایی داشتند که یک بار و نیم دور بدن می پیچید. شانه هاشان زیر تکه تکه های سوسک مرده ای خم شده بود. رویش هم عبایی می انداختند که درحقیقت می شد سه بار دور هیکل آدم بگردد. روی سرشان هم عمامه می بستند سیاه یا سفید، دست کم پنج متر. تمام راه شان پنج سانت نمی شد. می رفتند و می آمدند. گاهی حتی چیزی هم همراه خود نداشتند؛ نه پای سوسکی و نه سرش را. عادت داشتند این راه را طی کنند. سعی می کردم بفهمم چگونه فکر می کنند؟ چیزی دستگیرم نمی شد. جای ام را تغییر دادم. سمت دیگر ِ لانه دراز کشیدم. دست هام را زیر چانه قفل کردم. فرقی به حالشان نداشت. باز می رفتند و می آمدند. می رفتم و می آمدم
. “

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

من در دوردست ترین

جای جهان ایستاده ام : 

کنار تو

احمد شاملو

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه


هتل براتسلاوایی یا واسیلی کاندینسکی

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

چرخ بر هم زنم....


کلا اگه از زندگی ات ناراضی هستی دو راه پیش رو داری. یا باید خودکشی کنی و خلاص یا اگه  جسارتش رو نداری مسوولی. مسوول این هستی که نق و ناله را بگذاری کنار و آلودگی صوتی برای این و اون ایجاد نکنی. مسوولی شرایط را به نفع خودت عوض کنی. اصلا هم پیچیده نیست، آسونتر از اون چیزی است که فکرشو می کنی. مثلا روز تعطیل می تونی رو کاناپه جلوی تلویزیون بپوسی و هزار و یه دلیل و مسوول برای بدبختی هات پیدا کنی یا می تونی  آهنگ های دلخواهت رو داشته باشی و کنار رودخونه بدویی.....
باور کن خیلی آسونه. فقط باید بخوای. کج دار و مریض نمی شه ادامه داد!

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

لبخند

این روزها لبخند می زنم،
لبخند شوق وشعف
لبخند شیطنت
لبخند حماقت،
لبخند ندامت
لبخند عاقل اندر ...
و در نهایت لبخند به گذر ایام...و چرخش روزگار!

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

من یزد بودم و جلسه امتحانی عجیب !
ترکیبی از ریاضی وتاریخ بود ، با خواب های این مدلی تمام امروزم تبدیل  میشه  به دیروزهای خیلی دیروز....اینو خیلی خوب می دونم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

ما زنها رسم خوبی داریم
زمانه که سخت می گیرد، شروع می کنیم به کوتاه کردن
ناخن ها، موها، حرف ها، رابطه ها...

"ویرجینیا وولف"

۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

احساس می کنم طول یانگ تسه رو پارو زدم ...

نمیدونم من دارم اسباب می کشم یا اسباب منو می کشه!

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

قدیم قدیما ، تمام کتاب های عزیز نسین رو چند ین بار خوندم . این روزهابه زندگی و مخلفاتش به چشم قصه های عزیز نسین نگاه می کنم. همه چی  تا حدودی  خنده  دار هست ، که بشه از تلخی هاش که ته تهاش خودش رو نشوم میده ، چشم پوشی کرد....
اول اینکه ا ز صمیم قلب خوشحالم که سفارش های  خرید های  دوستانم  در بلاد وطن که دست کمی از دندون مار و شیر مرغ نداشت تمام شد. آخششش ! بعدش هم اینکه  این روزها که وسایل جمع می کنم ، حس مالکیت پیدا کردم به تمام کارتن های ریز و درشتی که سر راه به چشمم میخوره،فرقی نمی کنه کنار دفتر استادم باشه یا توی سطل آشغال دم در!سومش هم این که حالا که دارم میرم تهران، نمیدونم فرق اینجا و اونجا دیگه چیه؟!حداقل تو این شرایط من.اه 


این رادار ایرانی شناس من جدیدا ضعیف شده. امروز  روز خرید هفته ای  بود طبق معمول رفتم  بازار نزدیک خونمون که بهش میگن مقشه. رادارم به کار افتاد ولی نه از روی قیافه بلکه از صدای مکالمه یک مامان با یک دختر بچه شیطون.راداره دیگه ، گله ام چرخید طرفشون !
با نگاه خانم   و خنده من مکالمه شروع شد و ....خودشون رو معرفی کردند که دریا دادور هستند.
خیلی متفاوت از عکسی بود که روی سی دی هاش دیده بودم والبته دوست داشتنی تر.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

می دونی! خوشگلی در اصل هیچ ربطی به قیافه نداره، درباره رنگ مو یا سایز یا شکل  نیست، همه اش اینجاست، به نوع راه رفتن و صحبت کردن و فکر کردن آدم بستگی داره. جادو اینه که راست بایستی، مستقیم در چشم مردم نگاه کنی، لبخندی کشنده به طرفشون پرتاب کنی و بگی گورت رو گم کن، من فوق العاده ام...!
کفش‌های آب‌نباتی / ژوان هریس
استاد من یک آقای دوست داشتنی بالای هفتاد سال هست که بسیار هم مهربون تشریف دارند. این آقای دوست داشتنی و سخت کوش یک خانم روس تباری هم دارند که علاوه بر این که همسرشون هستند ، همکارشون هم هستند واز دیروز فهمیدم جدی جدی  رییس بزرگشون هم هستند. چند روز پیش آخرین کنفرانس امسالشون  رو برگزار کردند .
بعد از کنفرانس ،  استادم با خانمش  ما چند نفر دانشجوی ایرانی رو ،گیر انداختند و در مورد انتخابات ایران  سوال  پیچ کردن .رای دادید؟ به کی رای دادید؟ چی فکر می کنید؟ این یک ور ماجرا بود و بخش جالب ترش این بود که خانمش اصلا اجازه مجال نمیداد شوهرش صحبت کنه...من مطمین شدم که روابط مادام -مسیو ها از مدلی جهانی           
پیروی می کنه!!!!
قسمت اول به دوم ربطی نداره، گیر ندید لطفا!

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

دیروز افتضاح بود، افتضاح ! احساس می کنم غرورم جریحه دار شده.از صبح کلی مسایل عجیب غریب داشتم.شب اومدم خیلی زودتر از همیشه خوابیدم . خواب این مدلی خودش از بی خوابی بدتره.
داستان های دور وبرم رو باید تمام کنم.
شاید آدم جاه طلبی هستم، شاید خیلی باز برخورد کردم.من آدم بی انصافی نیستم و می تونم بگم کجاها مقصر هستم . این هفته مغزم جای دیگه گیر هست ، ولی باید حلش کنم ، اگه نتونم دیگه خیلی از خودم نا امید میشم.چجوری باید رفتار کرد؟به من ربط داره...نه نداره.۵۰٪ مال منه و بقیه مال طرف مقابل هست.این هم بخشی از زندگی هست.تجربه آدم ها ! هر آدمی، هر رابطه ای  حادثه هست و هر حادثه ای نتیجه ای داره.

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

دیروز رای معروف رو در اولین ساعتهای روز به صندوق معروف انداختم و راهی دانشگاه شدم. از نگهبان دم در تا رییس لابراتوارمون در مورد انتخابات سوال داشتند .تمام روز داشتم اسرار ملی رو فاش می کردم....
در نهایت قرار شد که با رییس جمهور شدن کاندید مورد نظر من ، شامپاین باز بشه و مدل فرانسوی جشن گرفته بشه.آخه یکی نیست به من بگه منو چه به شامپاین ، در این وضعیت من بیشتر از عرق نعنا و بهارنارنج نمی شناسم!!!

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

رای سرگردان من

میرم رای می دم تا چهار سال  دیگه عذاب وجدان نداشته باشم. رای می دم ولی ایندفعه با سری پیش خیلی فرق می کنه. با شک و تردید دارم انتخاب می کنم و فقط مسوولیت قسمت خودم رو قبول می کنم. خیلی واقع بین تر از گذشته ام و بی خودی احساساتی و هیجان زده نیستم. می دونم که قرار نیست از فردایش چیز زیادی تغییر کند. یادمون باشه که فضای انتخابات، فضای تبلیغات غلوآمیز هست و کمتر از نصفش هم عملی نخواهدشد. این رو حافظه خودم و حافظه تاریخی سیاست زده ، یاد آوری می کنه پس واقع‌گرا باشیم تا بعداً سرخورده نشیم! بدونیم برای چی داریم رای می‌دهیم و بعدش هم چقدر باید توقع داشته‌باشیم و اصلاً توقع چه چیزهایی را داشته‌باشیم.
من فکر میکنم
که پشت همه ی تاریکی ها
شفافیت شیری رنگ حیات است...
این را
از حفره ی ماه
و روزنه ی ستارگان دریافته ام.
شمس لنگرودی.....

سقوط آزاد

.....
از دوستم می پرسیدم تا حالا از دایو پریدی یا شده از روی پل بیری توی آب،مثل دزیره....میگه نه ، ولی از دایو چرا ؛ باید حواست باشه که درست فرود بیایی . 
فکر می کنم من تا حالا  سقوط فیزیکی ، اون هم خود خواسته  نداشتم ؛ ولی با ذات  حرکت های این مدلی کم آشنا نیستم. چشمم رو می بستنم  و از پله هاي سكو رفتم بالا.هر لحظه كه مي رفتم بالا بيش تر باورت  شده كه بايد بپري.هر چي بالاتر رفتم  مي دونستم  كه بيش تر فروميرم  توي  آب .خوب حالا که  رسيدم  به سكو.بايد مسيري رو طي  کردم  تا به انتهاش برم دیگه...، جايي كه بايد بپری .زير پاتو نگاه مي كني,ضربان قلب ات بالا میره ، شك مي كني بپري ولي ديگه اومدي و بايد بپري.زير پات روان هست و به نظر نرم و مهربون  میاد ولي اگه بد بپري خيلي سفت و دردناك مي شه.چشمات و مي بندي  و سقوط می کنی . اگه درست پریده باشی می تونی با شدت بری  ته آب . اگر از سقوط ات نترسيده باشي و خوب پريده باشي  كلي  هم لذت می بری . به بالاي سرت نگاه مي كني همه اش آب هست. مي توني هيچ كاري نكني تا خودش تو رو مي كشه بالا . نفس ات تموم شده و هر لحظه منتظري كه به سطح برسي و نفس بكشي.تجربه  پرش مي تونه خيلي خوشایند باشه   و مي تونه خيلي بد باشه  اگه ترسيده باشي.  حتي براي بار چندم باشه و خيلي حرفه اي تر باهاش برخورد كرده باشي,می تونه از ترس ات كم کرده باشه  وبه لذت ات اضافه شده باشه  يا حتي تكراري شده باشه.وقتي بالا مي ري مي دوني چقدر رفتي بالا و می تونی کنترل کنی... ولي وقتي سقوط مي كني نمي دوني تا  کجا رفتی ته آب.
خيلي از كارهاي زندگي  من مشابه پريدن از دايو هست .از انجام خيلي از كارها مي ترسم و نمي دونم اگه اين كار رو بكنم چي مي شه  فقط كافي بوده که  چشمام رو ببندم و بپرم. اگه ترسيدم  زود مي آم بالا.وقتي سرم رو از آب بیرون آوردم   مطمین بودم که   يك سري چيزهاي جديد تجربه كردم  و حس ام متفاوت ،   ولی چنان از عمق رفتن لذت  میبرم  که یادم میره دفعه پیش داشتم خفه می شدم . الان حس خفگی  برای من بیشتر از لذت بردنه....

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

خون آشام

دلم می خواد دراكولا باشم ! روزها سر مشق و درسم باشم و همین که شب شد  تو كوچه ها و پس كوچه ها پرسه بزنم و خون آنهايي را كه فکر می کنند بودنشون خیلی مفید هست ، که البته نیست  قورت قورت سر بكشم .
کلا آدم عجولی هستم و نمی تونم  منتظر قضا و قدر احتمالي الهي بنشنيم تا شايد روزي سر خدا خلوت شود و به آه های من  که نتیجه  حرص خوردن های من هست گوش بده! مي خواهم هر چه لطافت و ملاحت و دلبري و لوندي دارم ، که البته ندارم به دورترين نقطه ي ممكن پرتاب كنم ، خون آشامي باشم كه شبها با وسواس زياد ، دندان هايش را سوهان مي زند و براي برخاستن از تابوت اش لحظه شماري مي كند و هر شب يك شكار تازه دارد ....
اول از همه میرم سراغ کسایی که توی اداره پرفکتور تصمیم می گیرند که برای تمدید اقامتت باید کلی فلاکت بکشی و کلی از وقت گرانبهات رو که می تونی حداقل به خوش گذرونی سپری کنی ، با کارمندای این اداره بگذرونی.
دوم میرم سراغ خانمی که توی سفارت فرانسه توی تهران کارمند بخش بورس هست،هر سال که بورس من خواسته تصویب بشه ایشون یک وجه از شخصیت خاصشون رو نشونم دادند.
سوم میرم سراغ دفتر اداره کننده  ساختمانی  که اینجا زندگی می کنم که هر وقت دلشون بخواد به منتها درجه خنگی می رسند و هر وقت دلشون بخواد زرنگ ترین آدم های دنیا هستند.
برای این شب ها که روزهاش خیلی گرفتارم ، همین سه مورد کافی هست.....


۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

فرودگاه بدون بوردینگ

رفتم فرودگاه، اینبار خیلی فرق داشت، استرس نداشتم، شاد و شنگول بودم،البته این چند روز خیلی پر انرژی هستم .یعنی خسته ام ها ولی هستم .
سر خوش و بی خیال ، مست و ملنگ نسبت به اخبار وحوادث این روزها.
با خیال راحت کتاب خوندم در انتظار....
نهایتا ، اون رفت و من موندم

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

ریسس جمهور ما


برای ریاست جمهوری ما یک چگوارا میخواهیم که ضمنا گاندی باشد و در عین حال مسلمان و شبیه حضرت علی و در عین حال سکولار و حتی لاییک که در متن همه جریانات از اول انقلاب بوده باشد، اما با هیچ کسی، دوستی و یا مراوده و یا دشمنی نکرده باشد، و خیلی هم با تجربه باشد، اما قاطی هیچ جریانی نبوده باشد. و بعد از مدتی طولانی شکنجه و اعتصاب غذا شهید شده باشد.

محسن مخملباف 



۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

شباهت كتاب ها و روسپي ها از نظر والتر بنيامين

 
كتاب ها و روسپي ها را مي توان به بستر برد
كتابها و روسپي ها زمان را در هم مي بافند،بر شب مانند روز،و بر روز مانند شب حكم مي كنند
نه كتاب ها براي دقيقه ها ارزش قائلند، ونه روسپي ها. اما آشنايي نزديك تر با آنها نشان مي دهد در واقع چقدر عجولند.همين كه توجه مان به آنها جلب مي شود، شروع به شمردن دقيقه ها مي كنند
كتاب ها و روسپي ها در عشقي ناكامياب نسبت به يكديگر به سر برده اند
كتاب ها و روسپي ها هر دو مردان ويژه ي خود را دارند؛مرداني كه از طريق آنها گذران روزگار مي كنند؛و عذابشان مي دهند،در اين زمينه،مردان ويژه كتاب ها منتقدان اند
كتاب ها و روسپي ها در موسسه هاي عمومي جاي دارند-مشتري هر دو دانشجويان اند
كتاب ها و روسپي ها -به ندرت كسي كه تصاحب شان مي كند، شاهد مرگشان مي شود. پيش از آن كه عمرشان به سر رسد گم وگور مي شوند
كتاب ها و روسپي ها خيلي علاقه دارند توضيح دهند چگونه به اين روز و حال افتاده اند:و از گفتن هيچ دروغي فروگذار نمي كنند. در واقع، اغلب ،سير و چگونگي ماجرا را متوجه نشده اند، سال ها دنبال "دل شان" رفته اند، و روزي بدني فربه در همان نقطه اي براي خود فروشي مي ايستد كه صرفا براي "آموختن درس زندگي" توقفي داشته است
كتاب ها و روسپي ها وقتي نمايش مي دهند، دوست دارند پشت كنند
كتاب ها و روسپي ها زاد و رود شان زياد است
كتاب ها و روسپي ها-"راهبه ي پير-روسپي جوان".چقدر كتاب هست كه زماني بد نام بود و اكنون راهنماي جوانان است
كتاب ها وروسپي ها دعوا و مرافعه شان را جلو چشم همه مي كنند
كتاب ها و روسپي ها-پانويس هاي يكي، اسكناس هاي ديگري در جوراب هاي بلندش است

والتر بنيامين،خيابان يك طرفه،ص 34 و 35،ترجمه:حميد فرازنده،نشر مرکز،سال 1380

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

بانک ، مرکز فرهنگی، کلیسا سن سوپلیس، لابراتوار، بارون، تولد بابا....امروزِ من
روز کارگر مبارک

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

 توی زندگی آدمها زخم هایی هست که میخواره .
مدتیه  زخمی از زخم های زندگی ام سر باز کرده  و دچار خارش شده. از اونم بالاتر با فصل بهار و این هوای ناهمگون هم حال نمی کنم. دوست دارم زود زود بگذره ...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

فکر کنم دختره لباسهای منو برداشته پوشیده:-)

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

اندر احوالات دوستی های این روزها


بعضی ها را باید پرستید :
- آنهایی که وقتی شبیه خون آشام میشی و دندان های خون چکانت را به مردم نشو ن میدی تا ثابت کنی علاوه بر اینکه گاز می گیری موجود خطرناک و بسیار خفنی هم می باشی ، لبخند آرامش بخشی حواله ات می کنند و سه سوت تشخیص می دهند که این جینگولک بازی هایت برای این است که دنبال کسی می گردی که بشه دو کلمه با او حرف زد و پشیمان نشد ، کسی که آآآآآآخی و ااااااوخی های الکی برایت بُقچه پیچ نکند ، مهربانی های آب دوغ خیاری اش را رو نکند ، کسی که فقط گوش کند و گوش کند و گوش کند تا باری از روی دلت برداشته بشه  .

- آنهایی که آفریده شدند تا لب و لوچ همیشه آویزانت را در یک چشم برهم زدن بالا بکشند و قدرت عجیب و غریبی در این کار دارند ... آنهایی که می توان با آنها ، ساعت ها به تمام عالم و دار و ندارش خندید و خندید و خندید . می توان هزاران هزار خاطره بیرون کشید و قهقهه زد ، خاطره هایی از روزهای خوش ِنه چندان دور .....

- آنهایی که همواره منتظر دیدن خنده های هزار ولتی ات هستند ، آنهایی که ضد ضربه اند و بی محلی ها ، خودسری ها ، اخم و تَخم ها و لوس بازی هایت را نمی بینند و با مهربانی تابلوی خطر مرگ را از روی جسمت بر می دارند و گلهای رنگی روی روحت می کارند و تضمین می دهند که روزهای سخت تمام می شود .

بعضی ها را باید پشت وانت سوار کرد و فرستاد جایی که عرب نی  می انداخت :
- اونهایی که همواره در حال دلخور شدن از عالم و آدم هستند و دائما بین گذشته و حال دوچرخه سواری می کنند ... هی از حال به گذشته میرند تا یک چیزکی برای ناراحتی پیدا کنند و از کاااااه کووووه بسازند و دوباره به زمان حال برگردند ! هیچ وقت هم معلوم نیست چه مرگشان است که برای یک بار هم که شده ، ماتحتشان را روی زین دوچرخه شان نمی گذارند و به سمت آینده رکاب نمی زنند و بی خیال گذشته نمی شوند ! آنهایی که هرچند وقت یکبار یک قبر کهنه  رو می شکافند و برای خودشو ن سوژه می سازند .
- اونهایی که چشم دیدن شادی و سرمستی های دیگران را ندارند و در یک چشم برهم زدن قادر به پُکاندن هفت جد و آباد بقیه می باشند ! همان کسانی که پیتیکو پیتیکو می آیند و می چزانند و اشک ملت را در می آورند و پیتیکو پیتیکو کنان می روند و چشم هایشان هم از این پیروزی برق می زند .
- اونهایی که همواره در حال زرنگ بازی هستند و اصلا به حرف اولیا و انبیای الهی گوش نمی دهند که فرموده اند : زرنگ بازی چیز خیلی بد و جیزی است ... .
- اونهایی که امروز هستند اما هیچ تضمینی وجود ندارد که فردا هم باشند ... آنهایی که باید در مقابلشان خودت را به خریت بزنی تا یادت نیاید که چقدرررررر چرندیات بافته اند و همیشه در روزهای بسیار سختی که باید دیده می شدند ، شنیده می شدند ، غیب شده اند ! چنین آدمهایی به درد دوستی که نمی خورند هیچ ، باید انداختشان ترک وانت و تبعیدشان کرد به همان جایی که عرب نی اش را انداخت .
از میان آدمها هم باید خوب هایشان را سوا کرد ... بقیه شان ؟! باید ریختشان توی همان کیسه زباله های بزرگ و محکم گره زد و ساعت نه گذاشت دم در....

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

گفت خیلی میترسم
 گفتم چرا ؟
 گفت چون از ته دل خوشحالم...
این جور خوشحالی ترسناک است…

پرسیدم آخر چرا
و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
بادبادک باز
خالد حسینی

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

عسل بدیعی رفت، در سه روز گذشته این سومین خبر مرگی هست که شنیدم.
اولی و دومی خیلی سنشون بالا بود ولی این آخری احتمالا اور دوز کرده بوده ! مسمومیت دارویی، بیمارستان لقمان ، یک زن جوون، همه و همه یعنی مرگ خود خواسته، ظاهرا با پای خودش رفته ....

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

خشمگینم ، خشمگین ! معنی ایرونی بازی  داره برام جا میوفته.بیزینس  مرزش تا کجاست، شخصیت بقیه یا بی رگ وریشه بودن خودشون...کم کم دارم قطع می کنم ، هرچی که اضافه هست.
لبریز از حرف زدنم که اگه شروع کنم حالا حالاها تموم نمی شه و قابلیت این رو خواهم داشت که رکورد فیدل کاسترو رو درجا بزنم و بدون اینکه آخراش بیهوش بشم یه نفس مثل این چریک پیر صحبت کنم! کاش زودتر برگرده، قلبا منتظرم.

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

عید مبارک

سال  نویی پاشد آومدم خونه دوستم استراسبورگ، آخ جون، آخ جون که بساط هرهر و کر کرمون به راه هست و کیفم کوک هست
سفره هفت سین چیدن به همه مخلفاتش. حس خونه دارم و کیفم کوکه.
خلاصه کلام خوش باشید به ما که خوش میگذره. عیدتون مبارک. خوش بگذره.اگه رفتین تجریش جای منم خالی کنید.

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

امروز کلی عزمم رو جزم کردم و رفتم پارک سوو ، آی راه رفتم ، آی دویدم ...بعد از مدت ها وسط شهر بودن ، دلم یک فضای باز می خواست و رفتم  این پارک رو فتح کردم.کله ام هوا خورد حسابی...به به
همش فکر می  کردم به اینکه همه ء آدم ها از لحظه اي كه به دنيا میان تا وقتي كه مي ميرند مسيري رو طي مي كنند. اين مسير می تونه متغییر باشه . تغييرات اش هم به زمان،اتفاقات،جغرافيا و شرایط غیر منتظره بستگي داره.يه جاهايي راهه يه جاهايي بي راه. حالا من چه قدر راه رفتم، چقدر بیراه ، بماند ....هر دو تاثيراتي كه بايد مي گذاشتند رو گذاشتند.
ولي بايد ديد كه الان من چقدر انرژي دارم براي بي راه رفتن و اين كه چقدر مي تونم تشخيص بدم كه راه رو اومدم يا بي راه رو ولي بعضي وقت ها مسير بي راه ها خيلي جذاب و قشنگه!خدا رو شكر كه حداقل  از بیراه ها هم برای خودم راه ساختم ....
 این جا ایستاده ام با کوله باری از تجربیات، خاطرات و آموخته های خواسته و نا خواسته. به راه های آمده فکر می کنم و به راهی که می خواهم بروم، اینجا هستم با چشمایی که هنوز می تونه از ذوق برق بزنه و شاد باشه ...

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

افتادن برف

 امروز به طور خستگی ناپذیری برف می بارید، واتیکان می خواد پاپ انتخاب کنه ، اینترنت  ایران به طرز بی رحمانه ای به هم ریخته ، هوگو چاورز شهید شده ،‌ یک هفته مونده به عید ایرانی، این همه برف و میشه که بشه برقِ برف بگیردت. راستش خیلی وقت ذوق کردن ندارم، از صبح کله ام توی کاغذ هام بود، احساس می کنم هر چی بیشتر می نویسم ، بیشتر کم میارم و سوال پشت سوال دارم .....
اگه این هفته خوب پیش بره،  هفته آینده ، یک نقشه هایی برای توسعه فکری ، کالبدی خودم دارم!


۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

چای نعناع

دیشب  ما آب گرم نداشیم و شوفاژ هم همینطور، این ماه دفعه دومه ....صبح هم از آب گرم خبری نبود و از سر اجبار موهام رو مدل جاناتان گرتی ، بستم . تمام راه خونه تا دانشگاه رو داشتم فکر کردم به کارهایی که باید انجام بدهم و اینکه خیلی هم عقب نیستم ولی احساس می کنم جریان تغییرات زندگی ام رو انگار روی دور تند گذاشتن اصلا برای خودم وقتی نگذاشتم  جدیدا . بدون اینکه بدونم آخر و عاقبتش به کجا ختم میشه و بدون حرص و جوش اضافی دارم میرم جلو تا ببینم چی میشه.
 بعد از ناهار  یه لیوان چایی  سبز درست کردم و چند تا برگ نعناع  هم انداخته بودم توش . نشسته ام توی سالن  و به تابلوی اطلاعات نگاه می کردم. ماگ پر از چایی اون هم با بوی نعناع ، چه ترکیبی ، به به. این اتاق قهوه خوری ما مثل سالن های انتظار کلینک  مییمونه ولی بهم آرامش می ده و یواش یواش مسکنی که خورده ام اثر می کنه و فکر می کنم درد شونه ام آروم تر شده .  بقیه صحبت می کنند و هم بین  حالت هستم ونیستم ، هستم!  از یک جایی به بعد رییس لابراتوارمون هست که داره از من سوال می کنه در مورد کارم و دیگه همه صحبت ها شیف داده میشه به کار من بیچاره ، در چه وضعیتی هستی و چیکار می کنی؛ سوال کردن هاش رو دوست داشتم ، حس خوبی پیدا کردم یک جورایی فکر می کردم طرف صحبتم خیلی آشناست و یک جورایی دل سوز...