تمام هفته گذشته ، حال و هوای دانشگاه و خونه و اصلا شهر کریسمسی بود. دانشگاه تقریبا خالی هست . هم لابراتواری های من تمام حرف و بحث هاشون در مورد نوثل بود ، خرید، کادو و تعطیلات ، .. شب ها که برمی گشتم خونه ، ترجیح می دادم که توی راهرو های داز و کثیف و بو گندو ی شتله جا به جا بشم و اینجوری با خط هفت درست در خونه پیاده بشم تا اینکه قدم زنان از روی زمین و وسط مرکز خریدِ، کافه و رستوران ..اصلا کلا مردمی که داره بهشون خیلی خوش می گذره . حس “ دختر کبریت فروش” توی کتاب اندرسن رو دارم!
به قول مرجان ساتراپی در مواقع تعطیلی است که آدم شدیدا احساس می کنه که با بقیه عالم و آدم فرق داره!
از همه چی راضی هستم و دوست ندارم ناشکری کنم ولی یه جایی تو قلبم درد می کنه وقتی یاد مامان و بابام و خواهرم میافتم .
به قول مرجان ساتراپی در مواقع تعطیلی است که آدم شدیدا احساس می کنه که با بقیه عالم و آدم فرق داره!
از همه چی راضی هستم و دوست ندارم ناشکری کنم ولی یه جایی تو قلبم درد می کنه وقتی یاد مامان و بابام و خواهرم میافتم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر