۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

هرگز نگرد ، نیست

در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
“من گشته ام نبود. تو دیگر نگرد ، نیست!”

این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم; عدالت;دنبال عشق؟
دوست؟…
ما نیز گشته ایم
“و آن شیخ با چراغ همی گشت”
آیا تو نیز-چون او- انسانت آرزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
((هرگز نگرد نیست))
سزاوار مرد نیست…

فریدون مشیری

۱ نظر:

ناشناس گفت...

داشتم میخوندم فکر کردم نوشته خودتونه با خودم گفتم چه همکلاسی با احساسی داشتم و غافل بودم که یکدفعه فریدون مشیری خانده شد