امروز داشتم مطلبی می خوندم در مورد غلامحسین ساعدی ،بنده خدا در پاریس فوت کرده و توی قبرستان پرلاشز دفن شده.جالبه برام که غلامحسین ساعدی در پاریس هیچ چیز را واقعی نمیدیده ، یک جایی میگه که :
«تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم».
حتی لبخند این شهر رو هم غریبانه میدیده:
خیزابههای وحشت
خیزابههای زهر
میگذرد از رگ
غربت خرابهای است پر از کژدم
نه جگر را آبله میکارد
که روح را
شبها گذشته است
کابوس این چنین
میشکوفد
لبخند را چارهای نیست
در انتظار مرگ
که نمیخواهد و نمیآید
۱ نظر:
خانوم دکتر گل...خوشحالم نوشته هاتون رو اینجا می خوانم
ارسال یک نظر