۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

شاعر ميگه: خنده بشم رو لب غم  گريه اش رو در بيارم،بله دیگه ....
اینجوری هاست

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

احساس عمیق درک شدن.  احساسی عجیب!
و این اولین بار بود که در زندگی سی و اندی سالگی ، حس کردم یکی پیدا شده که می فهمه من چی میگم و بابت این احساس بی نظیر ممنونم

۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

سینما، شهرسازی، تهران،  سیته معماری پاریس ، سخنرانی ها و میزگردهاش یک طرف. دیدن دوست هایی که چندین سال بود ندیده بودمشون هم یک طرف:-) 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

لب خنده پیچیده!

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

گابریل گارسیا مارکز

دستهای جادوگر کلمات، جان ندارد...


۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه



بر سر راهت من آخرینم
آخرین بهارم، آخرین برف
آخرین نبردم برای نمردن
و ما اینک فروتر و فراتر از همیشه ایم.
"پل الوار”

Le Phénix 
Je suis le dernier sur la route
Le dernier printemps la dernière neige
Le dernier combat pour ne pas mourir
Et nous voici plus bas et plus haut que jamais.

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

آفرین جونم، وسط هیجان و خنده های بی امان، یک گیلاس شراب قرمز خالی کرد روی لباسم...سرتا پام دست کمی از سگ خالدار نداشت،  من شوکه و  اون معذرت ...ولی خوب جناب نمک به دادم رسید ، سه نفری   شغلمون شده بود نمک پاش، نمکدون و با نمک. با فلاکتی  لک های روی لباسم رو کم رنگ کردیم!
لکه شراب بد کوفتیه

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

وقتی صجبت از سختی های غربت  هست همه از موقع هایی صحبت می کنند که حالشون خوب نیست، دلشون گرفته و افسرده هستند . آه می کشند که کاش یک دوست داشتند تا باهاش درد دل کنند و بعدش حالشون بهتر بشه. یه موقعیت های  دیگه ای هم هست که متفاوت هست ولی باز به همون آه کشیدن منجر می شه. اونم موقع هایی است که شادی. یه اتفاق خوب برات افتاده و داری از خوشی  بال در میاری ولی کسی را نداری  که با هم دیگه  خوشحال باشیم.... همین خوشی تو دلت باد می کنه و قلمبه می شه از بس تو خودت می مونه. انگار نه انگار که تا چند ساعت پیش خوش خوشانت بوده و باز هم دلت میگیره....

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

زنها وقتی کم میارن،وقتی میرن توی لاک  خودشون شروع میکنند به کوتاه کردن موهاشون، ناخوناشون.....
ولی مردا موهاشون رو بلند میکنن،ریش میذارن.....
چه تضاد جالبی

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

همین جوری ها، یکشنبه 

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

....
خفته بودم
که از کوچه صدایم کردی
....مانده بودم در خانه بمانم
یا به کوچه بیایم
احمد رضا احمدی


۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

هرگز نگرد ، نیست

در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
“من گشته ام نبود. تو دیگر نگرد ، نیست!”

این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم; عدالت;دنبال عشق؟
دوست؟…
ما نیز گشته ایم
“و آن شیخ با چراغ همی گشت”
آیا تو نیز-چون او- انسانت آرزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
((هرگز نگرد نیست))
سزاوار مرد نیست…

فریدون مشیری