۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

برج میلاد یا الله

امروز خدمت یکی از دوستان بودم بابت اخذ اطلاعاتی در زمینه خیابان ولیعصر، به من نامه ای رو داد که نمیدونستم بخندم ، متعجب باشم یا متاسف .
نامه ای است در مورد برج میلاد که توسط یک پزشک به مشاور رییس جمهور نوشته شده است:
حال که با صرف هزینه ای کلان از بیت المال مجموعه ای تحت عنوان برج میلاد در حال اتمام است و قرار است به عنوان سمبل پایتخت جمهوری اسلامی ایران نیز ایفای نقش بکند،پیشنهاد می گردد نام مبارک "الله " بر فراز برج میلاد نصب گردد به گونه ای که در یک شکل چند وجهی از سراسر تهران و در تمامی اوقات قابل رویت باشد.این امر محاسن متعددی دارد که به چند مورد آن اشاره می شود:
1- مردم تمایل دارند برای راز ونیاز خود در یک فضای خاص قرار بگیرند و به یک نقطه خاص توجه نمایند.در این صورت در هر شرایط و مکانی براحتی می توانند بسوی این نام مبارک متوجه شده و لحظاتی را به گفتگو با معبود هود اختصاص دهند.
2- عادت عموم مردم بر این است که حضور سمبل های مذهبی در کاهش خطا وگناه موثر است،لذا جلوه نام مبارک "الله" در کلان شهر تهران می تواند در کاهش خطاو برقراری جو معنوی و موثر باشد و نقش یک تذکر دهنده دایمی و گریز ناپذیر را ایفا کند.
3- می توان کلمه مقدس الله را به گونه ای طراحی کرد که جهت قبله را نیز نشان دهد.
4- در صورتی که متخصصین ابتکار عمل به خرج دهند شاید بتوان طراحی مهندس سازه نام مبارک را به شکلس انجام داد که در افزایش کارایی آنتن مخابراتی و تلوزیونی هم موثر باشد.
5- تحقق این پیشنهاد می تواند بعضی از تبلیغات سوء در مورد جوامع شیعه راخنثی کرده و خود تبلیغی برای اهتمام و توجه ویژه به "توحید" باشد. خوب بود نماد و شعار یک کشور اسلامی یگانگی و توحید باشدو مسافران خارجی هنگام سفر به تهران با دیدن این نام مبارک در مورد آن سوال کنند و احیانا تحت تاثیر اعجاز نام الله متحول شوند.
6- در این صورت شاید بهتر باشد نام ساختمان را هم "برج الله" بگذارند.


۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

ایرونی ، ایرونی بمون ،،،،،



امروز چند تا اتفاق با حال داشتم،
صبح یک آقای ایرانی که سالها هست که تو پاریس زندگی می کنه در حرکتی خود جوش من رو از خونه به فرودگاه رسوند. جالبه بعد از سالها سکونت تو اروپا اصلش و رفتارش ایرانی بود، مثل گلی که از یک سرزمین به سرزمین دیگه می برندش و سر ذر گم هست نه خودش هست و نه مثل بقیه گلها.ولی اصلش عضو نمیشه و این خیلی جالبه
سوارهواپیما که شدم به سختی خودم و دو تا کیف رو داشتم می کشیدم . جالبه ترجیح میدادم فرانسه صحبت کنم تا انگلیسی، از مهمانداره به فرانسه پرشیدم جای من کجاست ؟!. ازم خواست انگلیسی بگم و بعد پرسید کجایی هستی .من مثل همیشه با کلی ذوق گفتم : ایران شروع کرد به فارسی صحبت کردن ، و این شد آغاز یک دوستی. دختر ایرانی که اصلش شیرازی یه و سالهاست که منچستر زندگی می کنه ، توریسم خونده و حالا برای ایر لاین گلف ایر کار میکنه. برام جالب بود که انقدر عشق به ایران داره و عشق می کرد از ایرانی بودنش. جذا ما ایرانی ها کجای دنیا وایستادیم.

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

رون بارون به نتیجه رسید که:
بشر تنها در مواجه با محیط چالش انگیز به صورت غریبی پیشرفت می کند

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

غلامحسن ساعدی و پاریس



امروز داشتم مطلبی می خوندم در مورد غلامحسین ساعدی ،بنده خدا در پاریس فوت کرده و توی قبرستان پرلاشز دفن شده.جالبه برام که غلامحسین ساعدی در پاریس هیچ چیز را واقعی نمی‌دیده ، یک جایی میگه که :
«تمام ساختمان‌های پاریس را عین دکور تاتر می‌بینم. خیال می‌کنم که داخل کارت پستال زندگی می‌کنم».
حتی لبخند این شهر رو هم غریبانه می‌دیده:
خیزابه‌های وحشت
خیزابه‌های زهر
می‌گذرد از رگ
غربت خرابه‌ای است پر از کژدم
نه جگر را آبله می‌کارد
که روح را
شب‌ها گذشته است
کابوس این چنین
می‌شکوفد
لبخند را چاره‌ای نیست
در انتظار مرگ
که نمی‌خواهد و نمی‌آید

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه





نارسیس نبود،
سفر بود یک سفر اکتشافی اون هم با دانشگاه .
برای من ،دختر شرقی با این غربی ها سفر رفتن وتجربه زندگی جالبه.
حس آرامششون و بی تفاوتیشون به چیزهایی که برای ما ها مهم هست و اهمیت مسایلی که برای ما بی اهمیته.

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه



امروز اولین بارون پاییزی پاریس برای من همزمان شد با آشنایی با یک خانواده یهودی -فرانسویی
به قول خودمون به فال نیک می گیرمش.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

عشق و تنهایی


بازهم من در سفرم،
دارم میرم پاریس . این بار با پرواز گلف ایر آومدم .
حس تنهایی توام با امید همه وجودم رو نوازش میده.
جالبه ، نه
آدم تنها باشه،روحا و جسما
ولی عاشق باشه
باید فکر کنم در موردش

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

عروسک کوکی


بيش از اينها، آه، آري

بيش از اينها مي‌توان خاموش ماند





مي‌توان ساعات طولاني

با نگاهي چون نگاه مردگان، ثابت

خيره شد در دود يك سيگار

خيره شد در شكل يك فنجان

در گلي بي‌رنگ، بر قالي

در خطي موهوم، بر ديوار



مي‌توان با پنجه‌هاي خشك

پرده را يكسو كشيد و ديد

در ميان كوجه باران تند مي‌بارد

كودكي با بادبادك‌هاي رنگينش

ايستاده زير يك تاقي

گاري فرسوده‌اي ميدان خالي را

با شتابي پر هياهو ترك مي‌گويد



مي‌توان بر جاي باقي ماند

در كنار پرده، اما كور، اما كر





مي‌توان فرياد زد

با صدائي سخت كاذب، سخت بيگانه

«دوست مي‌دارم»

مي‌توان در بازوان چيرة يك مرد

ماده‌اي زيبا و سالم بود



با تني چون سفرة چرمين

با دو پستان درشت سخت

مي‌توان در بستر يك مست، يك ديوانه، يك ولگرد

عصمت يك عشق را آلود



مي‌توان با زيركي تحقير كرد

هر معماي شگفتي را

مي‌توان تنها به حل جدولي پرداخت

مي‌توان تنها به كشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت

پاسخي بيهوده، آري پنج يا شش حرف



مي‌توان يك عمر زانو زد

با سري افكنده، در پاي ضريحي سرد

مي‌توان در گور مجهولي خدا را ديد

مي‌توان با سكه‌اي ناچيز ايمان يافت

مي‌توان در حجره‌هاي مسجدي پوسيد

چون زيارتنامه خواني پير

مي‌توان چون صفر در تفريق و جمع و ضرب

حاصلي پيوسته يكسان داشت

مي‌توان چشم ترا در پيلة قهرش

دكمة بي‌رنگ كفش كهنه‌اي پنداشت

مي‌توان چون آب در گودال خود خشكيد



مي‌توان زيبائي يك لحظه را با شرم

مثل يك عكس سياه مضحك فوري

در ته صندوق مخفي كرد

مي‌توان در قاب خالي ماندة يك روز

نقش يك محكوم، يا مغلوب، يا مصلوب را آويخت

مي‌توان با صورتك‌ها رخنة ديوار را پوشاند

مي‌توان با نقش‌هائي پوچ‌تر آميخت





مي‌توان همچون عروسك‌هاي كوكي بود

با دو چشم شيشه‌اي دنياي خود را ديد

مي‌توان در جعبه‌اي ماهوت

با تني انباشته از كاه

سال‌ها در لابلاي تور و پولك خفت

مي‌توان با هر فشار هرزة دستي

بي‌سبب فرياد كرد و گفت:

«آه، من بسيار خوشبختم»
فروغ فرخزاد

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

عمق درد

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .



عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است .

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه


یک خبر خوب
احساس می کنم خانواده ام داره به آرامش میرسه،نمیدونم عمقش چقدره ولی امروز خوب بود. خیلی خوب

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

من وباز هم من

به چشم های من نگاه کن
این عادلانه نیست
که من حالا
وسط این وحشت مدام
حتی حق ندارم نگران تو باشم...

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

Et si tu n'existais pas
Dis-moi pour qui j'existerais
Des passantes endormies dans mes bras
Que je n'aimerai jamais
Et si tu n'existais pas
Je ne serais qu'un point de plus
Dans ce Monde qui vient et qui va
Je me sentirais perdu
...J'aurais besoin de toi
من عاشق ،این ترانه عاشقانه هستم
بی نظیره
فسرده در دل تابستانی داغ

در تکراری غم انگيز ,

بی علاقگی ,

دلسردی مرگ زا


مارگوت بيکل

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

شما چی فکر می کنید


این عکس از خانمی به نام شادی هست.
حس آرامش رو به من منتقل می کنه
احساس می کنه دو انسان ماسکهاشون رو برداشتند
ماسکهای گرد گرفته در شلوغی و هیاهو

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

اسماعیل فصیح هم رفت
من فصیح رو با ثریا در اغماشناختم ،با نوشته هایش دهه 60 ایران رو حس کردم
احساس می کردم سنگینی فضای شهر رو
احساس می کردم غریبگی و درماندگی آدم ها رو
احساس می کردم گسستگی های فکری رو
یک جایی میگه
یک سری آدم سیر در رفته بودند از ایران به ترکیه و کشورهای غربی و در کافه ها و مهمانی های آنچنانی خوش می گذراندند، بعد این طرف توی ایران ماجرایی بود که نگو و نپرس.
اون موقع 13سالم بود، یادمه سه بار خوندمش .
تابستون های گرم یزد ، من بودم و صدای لطیف مارتیک و رمانهای ایرانی و خارجی دوست داشتنی
اسماعیل فصیح،بزرگ علوی،احمد محمود،غلامحسین ساعدی و..
چه نوستالوژی قشنگی برام خلق شد.
کتاب بعدی که از اسماعیل فصیح خوندم 14 یا 15 سالم بود ، یادمه تو امتحانهام بود و چه کیفی میداد این لجبازی با خودم
داستان برام تکان دهنده بود و رفتاری که با خداداد میشد اعصابم رو به هم می ریخت
.تعصب ذهن آدمها رو محسور می کنه
هر کار حیوانی میکنه و توجیه میکنه
روحش شاد
آموختم، مرور کردم و به یقین رسیدم با نوشته های مرحوم فصیح

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

دروغ ها راست میگویند
در این خلوت شلوغ
در این ازدحام بی کسی
فریاد سکوتم را کسی نمیشنود
نزدیکی به خودم چقدر دور شده است
دروغ ها راست میگویند
عقربک های ساعت
برای عشق نمی ایستند
زمان باد راهم جا میگذارد
مجالی برای ماندن نیست
بادبادکها بازیچه یک باد میشوند
انگار پرواز از ياد رفته است
وقتي اوجي براي پريدن نيست
باید رفت
جایی برای ماندن نیست

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

گریه

آخرین بار تو هاید پارک لندن حسابی گریه کردم؛
بعد از مدت ها بود که گریه می کردم
در حال حاضرهنوز هم جا دارم واسه اشک ریختن ..عجیبه !
وجودم اروم ارومه ..تنها یه حس اشنا که هزار ساله باهامه ..
داره دیوونه ام می کنه

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

امید




اگر می‌خواهید ایرانی باقی بمانید از شعله امید در سینه‌های خود محافظت کنید، زیرا امید بذر هویت ماست؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را که هنوز ایرانی باقیمانده است، در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد، تا از نو خود را در سرنوشت این خاک شریک بداند.

میرحسین موسوی بیانیه نهم

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

بازار

نارسیس داره می نویسه
نارسیس می نویسه بازار چیه؟
چی میگه و چه نقشی در تحولات اجتماعی - سیاسی داره ؟
و....

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

افراد موفق كارهای متفاوت انجام نمی‌دهند، بلكه كارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.
وقتی شخصی گمان كرد كه دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده كند.
بهتر است دوباره سئوال كنی، تا اینكه یكبار راه را اشتباه بروی.
هر چه زمان كمتری داشته باشیم كارهای بیشتری انجام میدهیم .
باد با چراغ خاموش كاری ندارد .
اغلب آنهایی پیروز و موفق می شوند که کمتر تعریف و تمجید شنیده باشند.

نارسیس میخواد یه تحقیقی در مورد میدان های شهری انجام بده
نارسیس می خواد یک مقاله خوب داشته باشه از میدان های ایران
نارسیس دوست داره بفهمه چطور میشه ما هم میدون شهری های زنده و پرشور داشته باشیم
نارسیس میدون ترافالگار رو خیلی دوست داشت

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

تهرون

نارسیس دچار رخوت فلسفی شده. احساس می کنم خیلی چیزا خدشه دار شده.
واقعا میشه
چطور میشه این همه بی اعتباری خلق کرد
مثل اینکه میشه.
اینجا تهرونه
شهر فرنگه

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

آرامش

دلم آرامش مي خواد
نه مثل يك تيكه سنگ يا مثل يك مرده توي قبرستان
من مي خوام دلم آروم باشه، جوري كه همه در ترديد باشند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

يك دوست

همه منتظر آن هستیم که هرگز نمی آید،
آن بهترین دوست ناپیدا،
آن یار عزیز نادیده،
که هیچ روز از راه نمی رسد
واقعا نمي يادش

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

شهرك سينمايي


جمعه با دوستانم رفتيم شهرك سينمايي ، فضاي خوبي مي تونست باشه اگه نگهداري مي شد.
!جدا ما ايرانيها مي تونيم با هيچي كسي بشيم!( البته اينو من نگفتم، يك فرانسوي مي گفت)
حتما كلي زحمت كشيده مرحوم علي حاتمي كه توي دهه هاي اول انقلاب و بي ثباتي هاي مختلف
سياسي، فرهنگي ، اجتماعي خودمون با اختلاف عقيده هايي كه اون دوره شديد تر از حالا بود با قدرت كوبندگي و تخريب كنندگي شديد تر،حرفي براي گفتن داشته باشه.
جدا دستش درد نكنه ، فكر مي كنم مي تونم تا حدودي سنگيني كارش رو بفهمم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

پیش آمد

بهار داره کم کم نصف مبشه
من دیشب مثل یک پیر مرد بچگی کردم ،یواشکی دویدن ،روبرو شدن اتفاقی با رد پای یک دوست
حسم میگه یک قدم مونده،تلواسه بیهوده خوشگلی دارم
شیرین ترین قسمت یک پیشامد ، اختیار دردی است که
بدشانسی هم از توصیفش عاجز باشه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

لقمان حکيم گفت:

دو چيز را هيچگاه فراموش نکن: خدا را و مرگ را

و دو چيز را همواره فراموش کن: خوبي که در حق ديگران کرده‌اي و بدي که در حق تو کرده‌اند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

وودي آلن ميگه:
آدم خداشناسي هستم،
اما تلاش مي كنم آخر هفته آدم درستكاري باشم

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

گاندی

این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه اش داد

ثروت، بدون زحمت
لذت، بدون وجدان
دانش، بدون شخصيت
تجارت، بدون اخلاق
علم، بدون انسانیت
عبادت،بدون ايثار
سیاست، بدون شرافت

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

اسب ها هیچ وقت با هم مسابقه نمی دهند
اسب ها چون آزاد و سرمست هستند به سرعت باد می دوند
زنبور های عسل هم با هم رقابت نمی کنند
همگی با گلها همنشین هستند
و کمتر از شهد گل نمی آفرینند.
بال های یک پرنده هم با هم رقابت نمی کنند
پرندگان هم در یک دسته و در زمان پرواز از هم جلو نمی زنند
ولی همگی به اوج می رسند.
ما انسانها آفریده نشده ایم که با هم رقابت کنیم
ما تک تک زاده شده ایم وجداگانه به اوج خواهیم رسید

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

شکست

پیروزی یعنی توانایی رفتن از یک شکست به شکست دیگر بدون از دست دادن اشتیاق
چرچیل

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

سیزده به در


به نظر شما ، این گره جه نوع گره ای است؟
ملوانی،سرقتی یا کور
هرچی هست دوست داشتنیه

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

آذربایجان

امروز از آذربایجان برگشتم ،روی هم رفته تجربه بدی نبود ، به خصوص که زمینی با ماشین خودمون بود ؛باکو، گنجه،شاماخی، لنکران،آستارا و چند تا شهر دیگه که اسمشون یادم نمی یاد رو دیدیم.برداشتم این بود که سیستم حکومت کمونیستی ، حدود هفتاد سال چقدر این ملت رو بد عادت کرده ، احساس می کنم خیلی وقتها عدم وجود طمع مادی روحیه تلاش و فعالیت رو از انسان می گیره،با وجود این که سرزمینی کاملا سبز بود با منابع طبیعی فراوان، ولی زیر ساختهای
شهری شون خیلی ضعیف بود،90% بافت شهری شون با قدمت بیش از سی سال بود .
ولی وجود نفت باعث جهش اقتصادی قابل توجهی شده که نتیجه شکاف اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی قابل توجهی شده است.در کل پیشنهاد می کنم برید و ببینید.

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

" کاغذ سفید را هر چه قدر هم که تمیز و زیبا باشد کسی قاب نمی‌گیرد، برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

امروز ،اولین جمعه سال و....

امروز روز اول سال 88 هست.شروعش نسبتا خوب بود
تعطیلات درکل خوبه ، می تونی برای خودت باشی، سفر بری، کتاب بخونی و کلی کار دوست داشتنی دیگه
امسال من اصلا حس خرید کردن نداشتم ، یکی ،دو باری هم که با بچه ها بیرون رفتم ، احساس ، می کردم آلیس در سرزمین عجایب هستم، هرچی می دیدم یا زشت بود یا زشت و گران
امروز دارم میرم سفر ،احساس می کنم به یک ریکاوری اساسی نیاز دارم، هرچی فکر می کنم با
یک ری استارت درست نمی شوم
خلاصه که فکر کنم اگر این مسافرت نبود کم کم به خودم شک میکردم بابت خیلی چیز ها..شاید از خستگی تمام این یک سال مداوم و طاقت فرسا باشد.اما هر چه هست کمی از لذت هایم بی حس شده اند.

امیدوارم امسال کاری که باید بشه،درست بشه،می دونم که حسابی متحولم می کنه .چون تنها چیزی که میتواند مرا به من برگرداند همان است و بس!

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

سیب سرخ

طعم شیرین سیب دهانم را پر می کنه
من طعم شیرین سیب رو دوست دارم
آیا تقصیر منه که خدا سیب آفریده

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

چهارشنبه آخر سال

چهارشنبه سوری خیلی خوبی بود، ممنونم از کسی که باعث شد ، روزی فراموش نشدنی باشه
همیشه روزهای آخر سال پر انرژی هستم ،همیشه احساس می کنم آخر سال همه کاینات در اوج لذت نو شدن هستند ...
دلم یه اتفاق تازه می خواد...
یه تحول...

احتمالا شروع سال نو با خودش بیاره چون انگار از خودم کاری بر نمیاد...

جدا کسی می تونه کمکم کنه!

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

موزه آبگینه



امروز با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم پاساژ پروانه، چقدر خیابان جمهوری وحشتناک شلوغ بود ، من وسط کار تصمیم گرفتم برم موزه آبگینه تو خیابون 30 تیر...
رو ببینم
موزه آبگینه محل اقامت و کار قوام السطنه بوده بعد از مرگ قوام این ساختمون مدتی به بانک تبدیل میشه و مدتی هم سفارت مصر اون رو می گیره.
از ساختمانش خوشم اومد ، دو تا عکس اینجا گذاشتم
تجربه خوبی بود
.

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

آن‌کس که حقیقت را نمی‌داند فقط یک نادان است،
اما آن‌کس که حقیقت را می‌داند و آن‌را دروغ می‌نامد، جنایت‌کار است.
آن‌کس که حقیقت را نمی‌داند فقط یک نادان است،
اما آن‌کس که حقیقت را می‌داند و آن‌را دروغ می‌نامد، جنایت‌کار است.
برتولت برشت

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

امتحان نظام مهندسی

امروز و فردا آزمون نظام مهندسی برگزار می شود،من هم امروز صبح امتحان دادم،،،
برای من حاشیه اش بسیار پررنگ تر از خودش بود ، ترافیک ، هیاهو، بوی لنت ترمزهای ملت ، ویزیتورهای موسسات آموزشی،کیسه های پر از کتاب و جزوه ،سرگردونی ملت توی محوطه دانشگاه ملی و....
من جدا نمیدونم دنبال چی بودم توی این امتحان، فکر کنم جوگیر شدم، بقیه رو نمیدونم

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

دره پونک

یادم می آید تا اواسط دهه هفتاد غرب رودخانه پونک خالی بود و طبیعی
حالا تنها چیزی که ازش مونده یک تداعی یک دره مخوف هست وسط شهر
فکر می کنید چیکار میشه کرد

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

چشمک ستاره ها،تعلق و....

به ستاره ها نگاه کن. به چشمک زدنشون بخند. اما بهشون دل نبند ، چون چشمک هاشون از روی عادته

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

دکتر حق نظریان


من امروز یک خبر بد داشتم، یکی از آدمهایی که برام با ارزش بود و یک جورایی تحسینش می کردم از این دنیا رفت درسته که وقتی کتابی روکه نوشته بود ترجمه کردم نمی شناختم ولی بعدش کلی با هم کار کردیم .

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

ملاصدرا می گوید

خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان
اما به قدر فهم تو كوچك مي‌شود
و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود،
و به قدر ايمان تو كارگشا مي‌شود،
و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك مي‌شود،
و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود...
پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر.
برادر مي‌شود محتاجان برادري را.
همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را.
طفل مي‌شود عقيمان را. اميد مي‌شود نااميدان را.
راه مي‌شود گم‌گشتگان را. نور مي‌شود در تاريكي ماندگان را.
شمشير مي‌شود رزمندگان را.
عصا مي‌شود پيران را.
عشق مي‌شود محتاجانِ به عشق را...
خداوند همه چيز مي‌شود همه كس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاكي دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهيز از معامله با ابليس.
بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف،
و زبان‌هايتان را از هر گفتار ِناپاك،
و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار...
و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها!
چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند، چگونه بر سفره‌ي شما، با كاسه‌يي خوراك و تكه‌اي نان مي‌نشيند و
بر بند تاب، با كودكانتان تاب مي‌خورد، و در دكان شما كفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌كند
و "در كوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند"...
مگر از زندگي چه مي‌خواهيد،
كه در خدايي خدا يافت نمي‌شود، كه به شيطان پناه مي‌بريد؟
كه در عشق يافت نمي‌شود، كه به نفرت پناه مي‌بريد؟
كه در سلامت يافت نمي‌شود كه به خلاف پناه مي‌بريد؟

قلب‌هايتان را از حقارت كينه تهي كنيدو با عظمت عشق پر كنيد.
زيرا كه عشق چون عقاب است. بالا مي‌پرد و دور... بي اعتنا به حقيران ِ در روح.
كينه چون لاشخور و كركس است. كوتاه مي‌پرد و سنگين. جز مردار به هيچ چيز نمي‌انديشد.
بـراي عاشق، ناب ترين، شور است و زندگي و نشاط.
براي لاشخور،خوبترين،جسدي ست متلاشي

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

بزرگ مرد ادبیات ایران و پاریس

اگه پاریس اومدید ، یک سری به پق لاشز بزنیدhttp://www.pere-lachaise.com/
انصافا فضای خوبی خلق کردند
برای ما ایرانی ها هم با حاله

...صادق هدایت و ادبیات ایران

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

Blogger Buzz: Show off your Followers

Blogger Buzz: Show off your Followers
امروز ولنتاین بود اتفاقات خوبی افتاد
1- صبح ماشینم رو دادم به داییم بابت امر خیر و...
2- کلی تبریک شندیم از دوست و همکار
3- حدود 8.5 از شرکت دراومدیم و تا برسم خونه کلی حال کردیم
از همه با حالتر این بود که من با گوشی جدیدم کلی کشتی گرفتم

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه


خونه اونجاست هنوز،،،،کاشونه اونجاست هنوز، ولی نمیدونم دلم اونجاست یا نه،،،،،

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

دوستش دارم، این فاصله چقدر ما رو به هم نزدیک کرده ،،،،

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

"چیزهای هست که نمی توان به زبان آوردچرا که واژه ای برای بیانِ آنها وجود ندارد..اگر هم وجود داشته باشد کسی معنای آنها را درک نمی کند...اگر من از تو آب ونان بخواهم تو مرا درک خواهی کرد ،اما هرگز این دستهای تیره ای که قلبِ مرا در تنهایی گاه می سوزاند وگاه منجمد می کند درک نخواهی کرد..."
فِدِریکو گارسیا لورکا

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

این نوشته‌ایست به قلم بلقيس سليماني :
من «دوشيزه مکرمه» هستم، وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و همزمان قند توي دلم آب مي‌شود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم. من «والده مکرمه» هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي خودشيريني بيست آگهي تسليت در بيست روزنامه معتبر چاپ مي کنند.
من «همسري مهربان و مادري فداکار» هستم، وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش- البته تا چهلم- آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ مي رساند. من «زوجه» هستم، وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان فقط، بدهد. من «سرپرست خانوار» هستم، وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد.
من «خوشگله» هستم، وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي‌گذرانند.
من «مجيد» هستم، وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند.
من «ضعيفه» هستم، وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند.
من «...» هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماري مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد. من «بي بي» هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک مي‌شوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس مي گيرند.
من «مامي» هستم، وقتي دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازي مي کند. من «مادر» هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار مي گيرم.- آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذاي بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنيکه» هستم، وقتي مرد همسايه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ مي شنود.
من «ماماني» هستم، وقتي بچه هايم خرم مي کنند تا خلاف هايشان را به پدرشان نگويم.
من «ننه» هستم، وقتي شليته مي پوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم مي کنم. نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها مي گويد من خدمتکار پير مادرش هستم.
من «يک کدبانوي تمام عيار» هستم، وقتي شوهرم آروغ هاي بودار مي زند و کمربندش را روي شکم برآمده اش جابه جا مي کند. دوستانم وقتي مي خواهند به من بگويند؛ «گه» محترمانه مي گويند؛ «عليا مخدره». من «بانو» هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردي دلش نمي خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسي ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمي، عزيزم، عشق من، پيشي، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم. من در فريادهاي شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه مي آيد، چند تار موي زنانه روي يقه کتش است و دهانش بوي سگ مرده مي دهد، «سليطه» هستم. من در ادبيات ديرپاي اين کهن بوم و بر؛ «دليله محتاله، نفس محيله مکاره، مار، ابليس، شجره مثمره، اثيري، لکاته و...» هستم. دامادم به من «وروره جادو» مي گويد. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفي صدا مي زند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتي بر سر حقوقم با اين و آن مي جنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفي مي کند.
من کيستم؟...

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

شعرى از پابلو نرودا
ترجمه از احمد شاملو


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت
بکشی،
وقتی
نگذاری دیگران به تو کمک
کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به
درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . .. .،

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت

شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر
نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن