۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

بی شعوری

خاویر کرمنت میگه : بسیاری از مردم عقیده دارند: "شاید من نتوانم بیشعوری را تعریف کنم، اما قطعا وقتی بیشعوری را ببینم می شناسمش" و این سخن درستی است. تقریبا همه در این امر اتفاق نظر دارند که یک بیشعور کسی است که رفتار وقیح و نفرت انگیزی را به صورت کاملاً ارادی و عمدی از خود بروز می دهد و از ایجاد اختلالی که در کارها به وجود آورده و آزاری که به دیگران رسانده قلباً بسیار خوشحال است.من هر از چند وقتی این جمله کرمنت رو تایید می کنم ، حالا چه در ارتباط با هموطنی رونده شده از اون ور و مونده شده از این طرف ،که ادعایی آزاد اندیشی و دمکراسی خواهیش گوشت رو کر می کنه چه کارمند سفارت فخیمه خودمون با همه رفتار مغلمه آمیزش ....

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

کانادا بودم، نه خیلی کوتاه بود نه خیلی طولانی . ولی هر چی بود کم بود چون من اصلا نفهمیدم چطوری گذشت .رفتن من به ته دنیا چه رفتن پر فراز و نشیبی بود.....سه تا پرواز عوض کردم و چهار تا فرودگاه مختلف رو دیدم در عرض یک روز. در عرض یک روز چهار تا کشور عبور کردم. چهار تا زبان مختلف و چهار.....این دفعه وونکور بودم( نمیدونم با دو تا وو می نویسند یا یکی!)
جدی جدی دنیا خیلی کوچیک هست وقتی از آون بالا نگاه می کنی و برایت این آمدن و رفتن ها محدودیتی نداره. به نظرم خیلی متفاوت از مونترال بود و برای من دوست داشتنی تر!!!!!
حالا فقط خسته هستم ....مرور می کنم این سفر رو، این سفر غیر منتظره رو 

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه


این روزا ، راضیم ....
آدمها، فضا و روابط همه و همه خوبند. ولی دل‌ام اندکی تغییر می‌خواهد، شاید دوستی‌های جدید، شاید گروه‌های تازه،شاید نوشتن به زبان دیگری. خرید اسباب‌بازی‌ای تازه .لباس های عجیب غریب .کفش هایی تازه برای محکم تر رفتن یا تغییر موضوع پژوهش. زدن به خط دیوانگی، بیش از پیش. یا خرید کتاب‌های تازه. یا چه میدونم، تغییر دیگه ای....که متفاوت باشه ، که سال تازه‌ام رو روشنتر و یا جنجالی تر کنه!




۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

روزگار خوشی داره میگذره
دوست های فرانسوی و گردش های آخر هفته و البته پاییز هزار رنگ
من دنیا رو طلاق دادم.به من چه داره تو دنیا چی میگذره!
من به یک مهمانی بی پایان دعوت شدم!

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

درد دل پرولِتاریاها

صفحه روی جلد مجله «کارگر صنعتی»، واشینگتن، ۱۹۱۱
هرم سرمایه‌داری :ما بر شما حکومت می‌کنیم (دربار)،
ما شما را می‌فریبیم (روحانیان، متولیان دین)،
ما به شما شلیک می‌کنیم (نظامیان)،
ما به جای شما می‌خوریم (سرمایه‌داران)،
ما عوض همه کار می‌کنیم (کارگران، اقشار پایین)

۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه


نه سنگ بودم و نه ابر

نه ناقوس و نه چنگ

نواخته‌ی دست فرشته‌ای یا شیطانی

من از آغاز هیچ نبودم جز انسان

و نیز نمی‌خواهم دیگر چیزی باشم جز انسان!
اریش فرید

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

امروز ایرونی بازی در آوردم و وسط رژیم گرفتن های واجب. توی یک ظرف آجیل ریختم و بردم لابراتوار. مثلا جدیدی هستم و داستان خودشیرینی واین حرفها!
تمام پسته ها که به سیستم گزینشی تموم شد ولی بخش خنده دارش تخمه ژاپونی ها بود. نه فرانسوی می دونست چی هست ،نه آلبانیای و نه الجزایری!اولش که با پوست می خوردند، کلی ورک شاپ گذاشتم که اینجا چی هست و چه جوری می خورند.
بعد هم که نهایت سه ، چهار تا دونه خوردند. یاد تخمه خوردن های جلوی فوتبال به خیر ...مشت مشت و کیسه کیسه....
بی رحمانه لذت بخش هست، البته برای اهلش نه بنده!

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

بازهم تز

امروز به دعوت استاد جان رفتم دفاع تز دکترا.البته استاد جان یکی از اساتیدی بودند که رساله این خانم رو خونده بودند وتشخیص داده بودند آماده دفاع هست. محل برگزاری دانشگاه خودمون نبود. یک مدرسه معماری توی شمال پاریس به نام بل وویل. این خانم دکتر از امروز، هیچ اعلانی توی مدرسه نزده بود. هیچ کس هم خبر نداشت این دفاع کجاست؟ توی این بالا و پایین رفتن ها ، چند نفر آواره هم مثل خودم پیدا شد که هم هدف بودیم.با هم دیگه داشتیم دنبال سالن می گشتیم.اطلاعات یک چیزی می گفت ، آموزش یک چیز دیگه...
من اول فکر کردم خانم دکتر از امروز ایرونی هستند ، گفتم شاید از ارامنه ایران باشه...بچه خوبی بود و بسیار خونسرد.نه استرسی ، نه دغدغه ای.
تحقیقش هم در مورد ساختار شهر ایروان دوره کمونیست تا حالا بود.از کار من خیلی دور نیست.
داور ها سوال می کردند و ازش میخواستند که پاسخگو باشه....نازی ، عزیزم ! لبخند میزد. کلا خیلی سخت نگرفته بود داستان رو...از این نظر معرکه بود.بعد از تموم شدن جلسه با هم دوست شدیم.به من و چند نفر دیگه میگه دستم رو سرتون!!! کلی خندیدم...آه که خودم رو می گذاشتم جای اون

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

فکر کنم سرطان صدا گرفتم. سرما خوردگیم خوب شده ولی صدام کاملا گرفته
فردا دوباره با این صدا که از ته چاه در میاد باید برم دانشگاه و آلودگی صوتی ایجاد کنم

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

چهره‌های گذشته‌ام را من با خود حمل می‌کنم
چون درختی که حلقه‌های سال‌هایش را
حاصل جمع آن‌ها یعنی 'من'
آینه فقط آخرین چهره‌ام را می‌بیند
من همه‌ی چهره‌های گذشته‌ام را با خود دارم.
توماس ترانسترومر( برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۱)

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه


دیشب خیلی خوب نخوابیدم ....درد داشتم و حدود ساعت دو از خواب بیدار شدم، گیجِ گیج، وسط درد و دارو و سکوت شب شروع کردم اینترنت بازی . عجب دنیای عجیب غریبی هست یکی نوبل گرفته ، یک گوشه دنیا شش ماه یا نمیدونم شاید هم بیشتر دارند آدم می کشند ، در نهایت قساوت...این وسطها زن باردار سارکوزی رفته بازدید مدرسه مد...ولی دلم به دو دلیل سوخت ....دکتر مشایخی به خاطر سرطان فوت شدند و استیو جابز...وای از این سرطان
درد خودم یادم رفت ...دکتر مشایخی رو از نوشته هاش می شناختم و لی استیو جابز ....هفت سالی هست که با تولیدات شرکت اپل زندگی می کنم.به نظر من ادیسون نسل ما هست این آقا...این مرد با چهره مصمم و دوست داشتنی که بیماری تکیده اش هم کرده بود دوست داشتنیه !
این نوشته ترجمه بخشی از سخنرانی اش توی دانشگاه هست ...عمیق ، آروم و امید بخش
مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که می‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همه‌ی ماست. شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر می‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید.
هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند. و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

امروز خیلی گرم بود انگار نه انگار که اکتبر هست. من هم توی دانشگاه در حال بدو بدو پی زیاده خواهی های بی پایان...،
خانمی که مسیول لابراتوار هست خوش رو و گرم به نظر میاد. به من میگه تا ماه اگوست یک خانم ایرانی هم اینجا کار می کرد که دیگه نمی یاد و خوبه که تو میایی که همیشه داری می خندی.کلی به حرفش خندیدم
خدا رو شکر ناله های منم با خنده هست و غلط انداز!!!!
ولی جدی جدی گرم بود امروز


۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

سلطه جوی آرام



مثل گربه ای شدم که ناخوناشو تیز کرده و منتظر یک حرکته که پنجول بزنه. وقتی عصبی می شم کاملا از تو چهره ام خونده می شه. راه گلوم منقبض می شه و اگه حرف بزنم از دهنم آتیش بیرون میاد. فقط یک چیزی را می خواستم بگم:
خشونت و سلطه جویی فقط از طریق داد و فریاد کردن یا پرت کردن اشیاء جلوه نمی کند! خشونت و سلطه جویی را ، از طریق لحن آروم و سکوت یا با سخنرانی های قشنگ و همه پسند هم می توان اعمال کرد . حتی خیلی بیشتر از اون ابلهی که های و هوی دارد. آره! می شه سلطه جویی کرد بدون کوچکترین نماد خارجی

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

تغییرات دوست داشتنی


واقعا چقدر دنیا عوض شده و چه دوره پر تلاطمی رو می گذرونیم
در سال ۱۹۶۴ مدیر هتلی در جنوب آمریکا توی استخری که سیاهپوستها شنا می کردند اسید می ریزه. یعنی نژادپرستی به حد اعلا .خوشحالم که داریم عوض میشیم. حداقل اداش رو در میاریم
The most famous photograph ever taken in St. Augustine shows the manager of the Monson Motel pouring acid in the swimming pool while blacks and whites are swimming in it. That horrifying photograph was run on the front page of the Washington newspaper the day the senate went to vote on passing the Civil Rights Act of 1964."

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

دوستت دارم
همینطوری
بدون اینکه فکر کنم
به خودم میگویم

"لااقل یک داستان عاشقانه داشته باش
قبل از آنکه مرده باشی!"

۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

تمام روز تعطیلم به خوندن گذشت . از صبح تا شب خوندم
حالا چی بود ! یک کتاب از آذر آریان پور در مورد زندگی خودش. به نام دیوار های بلند. به نظر من نویسنده یا خودش رو خیلی جا ها سانسور کرده یا کم کاری .

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

از سفر که برمی گردی، اعضای بدنت اعلام وجود می کنند...ولی چیکارشون کنم که بعضی وقتها نشانه بودن ها با درد هست!

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

امروز تولد یکدونه خواهر منه . آروم ، دوست داشتنی ومتین هست. به دنیا اومدنش تقربیا همزمان با مدرسه رفتن من بود. همیشه وقتی اولین روزهای مدرسه رو به یاد میارم .حضور خواهرم از همه پررنگ تر هست. بعضی وقتها دوست دارم توی همون فضا بودم و یک دنیا هیجان بچگی

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

وجودش و یا نبودش بخشی از منه. اگه ازش ننویسم انگار خودم رو انکار کردم و بنویسمش حریم خصوصی‌ ام عریان شده . اصلا ، دوست ندارم این برزخ رو
دوست ندارم این بودن ها رو

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

کی گفته من از حالا باید استرس سال سال بعدمو داشته باشم و حرص کارهای کرده و نکرده ام رو بخورم؟ خدا بزرگه حتی اگه وجود نداشته باشه!

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

خودم را زجر نمیدهم .مدتها پیش یاد گرفتم برای شفای زخمهایم باید شجاعت روبرو شدن با آنها را داشته باشم.
اما از وقتی عازم این سفر شده ام ، حس میکنم پازل خیلی عظیمی جلویم است و تکه هایش دارد کم کم ظاهر
میشود، تکه های عشق، نفرت، فداکاری، بخشش، شادی و سوگ.... الان نمیتوانم ، چون درست درکش نمیکنم،
اما وقتی کردم، حقیقت مرا آزاد خواهد کرد
پالو کوئیلو


۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

بعضی وقتها مثل دیروز می ترسم وسط پیچ و تاب زندگی گم بشم.من بی تقصیر بودم....آدمیزاد هست و پیچیدگی هایش

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

بحث های ایران شناسی، دیدن آدمهایی که زبان مادریت رو به خوبی صحبت می کنند وسط یک شهر تاریخی اروپای شرقی حس خوش آیندی هست. از یک طرف مذهبی -مسیحی شدید بودند از طرف دیگه جنگ جهانی و اردوگاه آشویتش رو داره از طرف دیگه کلیساهایی با یک عالمه قبر شاه های مختلف جذاب می تونست باشه ....ولی وقتی بیشتر می فهمی که دوستان خوب می تونی داشته باشی و لحظات خوش آیندی رو سپری کنی بیشتر لذت می بری و احساس می کنی سبک شدی.حس خوشایندی هست!

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

دارم میرم. دارم میرم
شمال یا جنوب مهم نیست .مهم همینه که آماده رفتن هستم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

همیشه خواب دیدن هیجان زده ام می کنه. دیشب خواب دیدم موهایم سفید شده. بیش از چهل درصدش .تا صبح بین خواب و بیداری بین خوشحالی و غصه دار بودن دست وپا می زدم....ولی حیف که صبح شد و همه چی تموم شد.

دو ماهینبودم. رفته بودم برگردم به دنیای بی خیالی و بی وزنی.همیشه وقتی برمی گردم پاریس ، مچاله هستم.احساس می کنم روحم هنوز توی خونه هست.
به دلایلی چند روزی خونه دوستان بودم. یک آپارتمان حدود سی متری که طبقه چهارم یک ساختمون نسبتا قدیمی بود و هیچ پنجره ای رو به خیابان نداشت . یعنی آسمون هم نداشت .
ولی نمیدونم فرق خونه و خوابگاه هست یا روحیه من.من حس بهتری داشتم.حس زندگی تو یک مجتمع دانشجویی رو دوست ندارم.اصلا

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

دیروز اینجا خیلی گرم بود. به نظرم می آید وقتی گرم میشه از تهران بدتره ، شاید چون رطوبت هوا هم بالاست واین گرما رو تشدید می کنه.با یکی از دوستانم قرار داشتم و چون به اعتصاب خط سی برخورد کرده بودم، دیر رسیدم .رفتم توی کافه نزدیک محل قرارمون ومنتظرشون شدم برای قرار جدید.یک آقایی که فکر کنم مصرف الکلش بالا بود با سینی سفارشش جلوم نشست.خیلی با مزه برگشت به من گفت هوا گرمه ! نه! من هم برای اینکه خوب همدردی کرده باشم گفتم :بله ، خیلی گرمه و تحمل این هوا خیلی سخته. مرده برگشت به من گفت: خوب پس پول بده من بستنی بخرم که خنک بشم!!!!!!! فکر اینجاش رو دیگه نمی کردم

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

نمی دونم چرا هر چی جلوتر میرم توقع ام از خودم بیشتر وبیشتر میشه . روز به روز سخت تر ، خشن تر و بی اعتماد تر میشم.راستش نارسیس این مدلی رو دوست ندارم. به خصوص این روزها که به دنبال یک خستگی مفرط ، دارم میرم تهران که آرامش داشته باشم. نه کار سختی انجام دادم و نه اتفاق خاصی افتاده ..ولی من خسته هستم ! شاید بعد از گذشتن از مرز سی سالگی واقعیت زندگی از تمام روزنه های وجود آدم بیرون می زنه و دیگه رویا وخیالی وجود نداره .همه چی تلخه ، سخته ودردناک. حساب کتاب لازم هست.خیلی کارها توجیه ناپذیر میشه و احمقانه....کاش یک جور دیگه بود

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

وین ...

امروز صبح رسیدم وین. برای من خیلی جالب بود که وقتی وارد سالن فرودگاه می رسی ، یک تابلوهای خوش آمد گویی هست که قاعدتا باید به زبانهای مختلف باشه.جالب بود که در بین زبانهای موجود نه عربی بود ، نه فارسی ونه حتی ترکی...ولی از صبح تا حالا که توی شهر راه رفتم ، فکر کردم وارد استانبول ، ولی از مدل آلمانیش شدم. توی خیابون هم تا دلتون بخواد ترکی شنیدم....من نمی تونم ارتباط این تابلوهای مثلا خوش آمد گویی رو با جمعیت ساکن بفهمم. جدا اینها چی میگن...یعنی منظورشون چی هست؟
دوست نداشتم!

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه



Je suis le dernier sur la route
Le dernier printemps la dernière neige
Le dernier combat pour ne pas mourir
Et nous voici plus bas et plus haut que jamais.

بر سر راهت من آخرینم
آخرین بهارم، آخرین برف
آخرین نبردم برای نمردن
و ما اینک فروتر و فراتر از همیشه ایم.

"پل الوار"

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

زویا پیرزاد

زویا پیرزاد اومده پاریس! یک نشست ادبی در مورد کارهاش گذاشته بودند.
تقریبا تمام کتابهاش به فرانسه ترجمه شده. لطیف می نویسه . راستش چندین سال پیش که کتاب چراغها را من خاموش می کنم رو خوندم ،همش احساس می کردم شخصیت اصلیش خیلی آروم و درون گراست ، برای من متفاوت بود.کتاب بعدی که خوندم عادت می کنیم بود .جالب بود ، خیلی زیاد
خودش هم دوست داشتنی بود ، هیجان انگیز و پر جنب و جوش... فرانسه خوب متوجه می شد و می تونست صحبت کنه ولی تمام پرسش و پاسخ ها انگلیسی بود....
پدر من تمام این سالها ، یک اصطلاح خاصی داشت که می گفت: میزان دانایی و اندوخته های ذهنی آدمها ضربدر میزان ادعاشون مساوی است با مقدار ثابت.
دیروز باز هم برای من ثابت شد!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

......خوب بود دیروز
آفتاب خوب ، پاریس زیبا ویک فیلم لطیف وپر از احساس .
به عزیز ترین های زندگیم فکر می کنه و روی ابرها هستم


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

وقتی کسی دلت رو می شکنه...
دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد...
هر کاری هم که بعد از اون برات انجام بده ...
اون دیگه هیچوقت براتون همون "آدم سابق"... نمیشه
هیچ وقت....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

یگانه پرونده دوست داشتنی من


تلاطم های روح خودم رو که خودم باعث شون هستم را دوست دارم ... اين كه هر روزم داره روز قبل رو نقض مي كند ... ديروزم رو خُرد مي كنم و دارم سعی میکنم امروزم رو تر و تازه از لابه لاي زَر ورق بيرون مي كشم ، نگاهش مي كنم و ته دلم از حضور اين همه تازگي هیجان زده می شم و لحظه به لحظه ای که سرشار میشه از تازه شدن و نو شدن ... اين كش مكش هاي بي حد و حساب را دوست دارم ... اين بالا و پايين شدن هاي تمام نشدني زندگي ام را ... اين بي خيالي هاي مستانه رو دوست دارم که فقط منم و من که دارم ترسیم می کنم زندگی رو و بدور از تمام باید ونباید ها ، اين كه زندگي را بگذاري براي خودش ول بچرخد و سر به سر روزگار بگذارد و خودت با خيال آسوده ، كتابت را بخواني و بنویسی و بیشتر بشناسی و سعي كني دُمت به جايي گير نكند ... اين زندگي شعرگونه ي پر از رقص را دوست دارم ...دوست دارم تنها پرونده باز زندگیم همینی باشه که روی میز استادم بازه....حداقل این روزها دنیا رو اینجوری میخوام

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

تند تند می خونم ومی نویسم.فرانسه، فارسی، انگلیسی بعضی وقتها هم متن های آلمانی رو نگاه می کنم ، که به نظرم آشنا میاد!!زمان هم به سرعت داره می گذره و من وسط تز و زندگی کردن گیر کردم ، غر هم نمی زنم چون خودم انتخاب کردم و بهترین انتخابمه .می دونم یعنی مطمینم که این غر غر زدن ها از جبر جغرافیایی هست ....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

مجلس ملی






امروز به کمک هماهنگی یکی از دوستان فرانسوی ام، رفتم l'Assemblée nationale رو دیدم که میشه مجلس ملی اینها و مجلس شورای اسلامی ما. من جز‌ء یک گروه سی نفری به عنوان بازدید کننده رفته بودم. مثل همیشه دیر رسیدم و نفر آخر بودم.راهنمای ما یکی از نماینده های مجلس بود اینطور که می گفت ازبخش غرب پاریس(منطقه نسبتا بورژوایی) .داشتم گیج می زدم که داستان چه مدلی هست خودش اومد جلو دست داد و خودش رو با اسم کوچیک معرفی کرد .بعد هم یک بازدید دو ساعته شروع شد ، اول یک فیلم نیم ساعته از سیستم کار مجلس و مراسم و قسمتهای مختلفش تا تاریخچه واهدافش.بعد هم سالن ها، حیاط ، حیاط خلوت وسالن اصلی و کتابخونه با جزییات تمام نشون میداد.توضیح مجسمه ها و فرسک های دیواری ونقاشی ها.جوری با اشتیاق توضیح می داد که از هیجانش می تونستی حس تعلق رو احساس کنی......داشتم برمی گشتم یاد مجلس خودمون افتادم و نماینده های خودمون.....یک بار به اتفاق دوستی که مشکلی داشت و می خواست نماینده شهرش رو توی مجلس پیدا کنه رفتیم بهارستان، نگاه از بالاشون و حس برتر بینشون رو فراموش نمی کنم.یک جوری برخورد می کرد که انگار از آسمون اومده پایین.شاید هم حق دارند واقعا برتر هستند که خیلی کارها می کنند برای بودنشون.....


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

من تکه‌ تکه های زندگی رو دوست دارم . همين تکه‌ها که اين روزها دارم زندگی‌شان می‌کنم. همين تکه‌هایی که خوب و نه چندان خوبش رو خودم ساختم و تماما مال من هستند، بی هيچ دخل و تصرفی.
همين خلوتی که اینجا دارم و همچین خلوت هم نیست. همين‌ تکه‌پاره‌هايی که با سعی می کنم مثل نخ‌های رنگی‌رنگی به هم بدوزمشون.مثل این که یک نقاشی کلاش دارم می سازم .ترکیب رنگ های مختلف از جنس های مختلف .هر روز تابلو ش می کنم و می گذارم جلوی چشمم که امروز چه کردم با خودم.بهش می خندم و گاهی هم غصه دار میشم .می‌خواهم بگويم زندگی با تمام بالا و ‍‍ پایین هاش و خسيسی‌هاش يک‌وقت‌هايی کم می‌آورد، وا می‌دهد. بعد اين‌جورها اتفاق‌های زندگی ما خود خودت میشه، صاحبش هستی. روزهاش و شب‌هاش و تکه‌لحظه‌های ناب‌اش می‌شوند مال تو، مال خود خودت. کافی‌ هست که بلد باشی خط وربط خودت رو پیدا کنی یا بهتر بگم صاحب امضای خودت باشی.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

عجب کارنوالی راه انداختند تو این دنیا
یه روز یک عروسی می گیرند تمام خبرها میشه یک سری داستان خاله زنکی،بعد از داستان این سرگرمی بزرگ ،با کلی داستان میگند بن لادن رو بعد از ده سال پیدا کردند .یک کارناوال دیگه .این دفعه عروسی خوبان نیست دیگه ،مرگ آدم بده است!!!دیگه همه چی خوب میشه یا اصلا خوب شده و ما بی خبریم؟!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

حسین پناهی


شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده ام ،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
حسین پناهی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

Le muguet

Un bouquet de muguet
Deux bouquets de muguet
Au guet! Au guet
Mes amis ,il m en souviendrait
Chaque printemps au premier mai
Trois bouquet de muguet
Gai!Gai!
Au premier mai
France bouquet de muguet
Robert Desnos

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

روبروی برج ایفل ، نزدیک میدان تقوکدقو(Trocadéro)، سیته معماری و شهرسازی (Cite de l'architecture & du patrimoine ) هست...یک ساختمون شبیه خانه هنرمندان خودمون ولی در مدل پاریسی و تکمیل شده تر.کتابخونه داره... به طور مرتب نمایشگاههای مختلف در زمینه های مختلفمی گذارند....خلاصه همیشه کلی اتفاق هست ....یک دید عالی هم به ایفل داره دیگه برای خودش عالمی هست.یک نمایشگاه دو ماه هست با عنوان شهرهای بارور...توی فارسی خیلی معنی نمیده و شاید بشه به توسعه پایدار ربطش داد ولی در حقیقت معرفی فضاهای شهری بود که از شرایط محیطی به خوبی استفاده کرده بودند .در کل جالب بود...همیشه با هر نمایشگاهی یک سری نمایش فیلم و سخنرانی و میزگرد هم بر گذار میشه و کلی بحث میشه....
امروز دو تا فیلم هم نمایش می دادند.یکیش یک مستند بود در مورد باغچه های شهری توی آمریکا که نسبتا خوب بود، ولی بخش هیجان انگیز امروز فیلم دومش بود .عنوانش horizon perdus بود فکر می کنم میشه افق گم شده .کار دهه ۴۰ بود و به با اینکه خیلی از قسمتهای فیلم خراب شده بود ولی ارزش داشت با اون وضع دیدش.ظاهرا بر اساس یک رمان از جیمز هیلتون بود. من خیلی خوشم اومد و بعد از مدتها نزدیک به سه ساعت تو سالن سینما نشستم و در کل و بعد از چند هفته شنبه دوست داشتنی داشتم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

جالبه برام
سایت اِتسی رو هم که نگاه می کنم داستان ازدواج نوه ملکه انگلیس هست ، کل طراحی های امروزش در مورد این داستان هست. یک هفته هست که به هر طرف نظر می کنم داستان این کارناوال هست.....بازم خوبه .
تقریبا تمام خبرها اعتراض و در گیری و جنگ و دعواست واین وسط ها بدون در نظر گرفتن فلسفه این داستان و موجودیت خانواده سلطنتی انگلیس ،یک برگ دیگه از زندگی و خاطره جمعی هست

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه



امشب یک کار هیجان انگیز کردم.من یک اعتیاد عجیب غریب پیدا کردم که فکر می کنم به همت حس فضولی خودم (نباید دست کم گرفتش)دارم ترک می کنم. سفر آخری که تهران بودم، برام جالب بود و درعین حال اعتراض انگیز که یعنی چی که همه دارند یک سریالهای بی سر وتهی می بینند ....از بس که همه با هیجان دنبال می کردند این سریالهای هر روز و هر روز رو...من هم گذرا می دیدم...یواش یواش نشستم پای یک سریال کلمبیایی به نام طلسم زیبا.
می دیدم و می دیدم تا جایی که وقتی که می خواستم برگردم پاریس یکی از نگرانی های من ...من دانشجوی فرهیخته ....این بود که دیگه چطوری بقیه اش رو ببینم.که البته با اولین تلاش ها فهمیدم که آن لاین میشه دید و خوبیش این بود که قبلی ها رو هم دیدم.وای که من چه داستانی دارم با این سریال صد وچند قسمتی.
تحت هر شرایطی باید من این سریال رو ببینم...اصلا راحت بگم برنامه ریزی های درس خوندنم و مطالعه و این حرفها برای یک نقطه عطف تعریف شده ، قبل از لولا و بعد از لولا
بابت سریال آبرو برام نمونده ، شده تو مسافرت بعد یک روز شلوغ ، که دوستانم رفتند بخوابند من بیدار موندم تا به اعتیادم برسم..با سرعت پایین و ده بار آپ لود نصفه کارش هم مشکلی نداشتم...
امروز خیلی اتفاقی توی یوتوپ عزیز و تا آخر دیدمش ، فقط یک مشکلی بود که به زبان اسپانیولی بود که صد البته میشه به چشم یک فرصت بهش نگاه کرد این می تونه دلیلی باشه که برم اسپانیایی یاد بگیرم....
راستش برام شخصیت اصلی داستان خیلی جالبه...لولا خیلی خوشگله و اگه بخواد زنانگی اش براش سرمایه باشه ...یک سرمایه داره به تمام معنا هست ولی دوستش دارم چون آدم بودن و مهربون بودن براش جلوتر از زن بودنش هست همیشه.
خوشبحال خودم....حسابی خوش کیف شدم
http://www.youtube.com/watch?v=4YDNEMhzeP4&feature=related

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

مرا نترسان دوست
مرا نترسان يار
مرا نترسان خوب
من از سرودن شعري بلند مي ترسم..
شهریار قنبری
دیشب تا صبح همه اش رو با خوابهای عجیب غریب گذروندم، صبح که از خواب بلند شدم ....خستهِ خسته بودم
نمی دونم این خستگی از بودن هست یا حس نبودن

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه


فهمیدن اینکه کی واقعا دوستت داره
و کی داره تظاهر می کنه که دوستت داره
درست مثل این می مونه که بخوای
بدونی که miss call ِت زنگ بوده یا تک زنگ؛
هیچ جوری نمیشه فهمید
فقط باید طرفت رو بشناسی.

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

خدایا ، اين استعداد راحت تپلی شدن را از من دریغ می کردی چی می شد، یا اگه اشتها می دادی در جنبه هم می دادی چی می شد ، آخه این چه روزگاریه !! حالا اشتها عطا فرمودي دستت درد نكند اما اي كاش اين استعداد هر روز ، تپل تر از ديروز شدن را ديگه دریغ می کردی . جدیدا اين گونه هام بدجوري جلوي ديد چشم هايمان را مي گيرد ، مخصوصا وقتي كه مي خندم از دنيا فقط يك خط باريك مي بينيم .وای وای همه عکسهام از گردن به بالاست. پروردگارا اين بي جنبگي و شكمویی رو از من پس بگیر.خدایا چطور می شد من اینقدر عاشقانه نمی خوردم.

سال اول که اومدم تمام امیدم به این بود که غم غربت و پیاده روی های بی اندازه برام معجزه می کنه.... ولی انگار نه انگار.این نون و شیرنی ها قدرتشون از من بیشتره ....ازهمین زودی ها قراردارم با خودم.ولی کدوم زودی ها...این روزها هم که تعطیلات هست و مثلا عیده من با یک دستم چایی می خورم و با دست دیگم کتاب ورق می زنم مثلا.پوففففففف