۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

به قول دوستان، تولدم مبارک


من متولد شدم ، حدود سه دهه و اندی پیش .ثبت شدم و فهمیدم:

  • اسم اينجا دنياست ... فرقي نداره وسط یک دنیا ذوق و شوق دوست وآشنا به اين دنيا بيايي يا با ناسزاو فریادهای قابله اي بي سواد ، در ده كوره اي دور .
  • اينجا دنياست ... فرقي نمي كند با ناز و نوازش عزیزانت، درترانه و تَرنم بخوابی يا در حسرت شنيدن يك لالايي ِ ساده .
  • اینجا دنیاست...فرقی نمی کنه که عزیزانت برای بغل کردن جسم کوچولوت صف کشیده باشند یا در حسرت نگاه گرم مادر تنهات باشی
  • اينجا دنيا است ... فرقي نمي كند نامت رو از لابلای اسطوره ها و افسانه ها بگيرند يا از آخرين زن فوت شده ي فامیل .
  • اينجا دنيا است ... فرقي نمي كند هميشه درراس اولین ها نشسته باشي يا در شلوغي نامهاي نوه ها و نتيجه ها فراموش شوي .
  • اينجا دنيا است ... فرقي نمي كند چهار مهر ماه به دنيا آمده باشي ، با يك بغل تبريكات ريز و درشت ، يا چهار مهر ماه به دنيا آمده باشي ، اما در انتظار آشنايي كه فقط روز آمدنت را به ياد داشته باشد .

اصلا" اينجا دنياست و تو دعوت شدی ،یا به زور اومدی فرقی نداره مهم اینه که هستی . اينجا سال هاي ساله كه كار از كار گذشته است . اينجا سالهاي ساله كه خوبي ها به پاي سادگي ها گذاشته مي شود . اينجا سالهاي سال است كه راست ها کج و کج ها راست به حساب مي آيند . اينجا سالهاي سال است كه فقط آدمها مي توانند آدم نباشند . اينجا سالهاي سال است كه همه ي روزها ، به سرعت مي آيند و می روند ، حتي روزي كه براي اولين بار فهميدي نام اينجا دنياست!

من دنیا آمده ام … آمده ام و بايد بمانم ، آمده ام و راهي نيست ، بايد بمانم ، با ديگران، با عزیزانم … با آنها كه خيال مي كنند يا ايمان دارند نماندن من برايشان پايان زندگي است !

من آمده ام تا تماشا كنم . زندگي دوست داشتني نيست اما تماشايي است ! من آمده ام و مي مانم تا پايان تا انتها !

من آمده ام تا ميان اين همه شلوغي دست و پا بزنم ....یاد گرفتم که زندگی آفریدن هست و نه بودن. من آمده ام که تجربه کنم....

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

یک زمین ، یک خانواده

یک نمایشگاه عکاسی متفاوت رفتم که در Parc de la Villetteواقع در شمال پاریس برپا شده .این پارک وسعتش پنجاه وپنج هکتارهست که زمینه نمایش بیست ودو عکس رو با عنوان یک زمین ، یک خانواده فراهم کرده بود. عکس ها از مجموعه های مختلف رضا دقتی بودند. به نظر من دیدن کارهای رضا دقتی ، یک جور ایجاد صمیمیت هست . زاویه دیدش وجسارتش توی چشم های پرتره هاش به خوبی خودش رو نشون میده .حالا فرقی نداره این عکسها از آسیای شرقی ،آفریقا، خاورمیانه یا اروپا. هرچی هست ،دعوت به تفکر و دوستی هست.





۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

برخورد داشته ام با آدمهایی که به پشتوانه‌ي روي زيادشان فکر می کنند برنده هستند. کم ندیدم آدمهایی رو که به راحتی آب خوردن دروغ به هم می بافند و با طناب دروغ‌هاشون خودشون رو بالا می کشند و خیلی ها رو هم دیدم با بهره گیری تمام و کمال از جنسیتشون .هیچ وقت نخواستم جای هیچ کدوم باشم و قرار گرفتن درکنارشون مریضم می کنه.وقتی هر سه قابلیت با هم در یک کالبد جمع می شوند فقط می تونم بگم،قدرت خداوند روتحسین می کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه


من با اجازه این چند روزه نمیدونم منگم یا يه جورايی مستم!
اونم از نوع شديدا شرعي، بدون شراب ، يخ و مزه
دیروز داشتم میرفتم ، سرم رو همچین انداخته بودم پایین و تو مستی خودم می رفتم مدرسه که رو پل le pont de arts یک حلقه طلا پیدا کردم. یک رینگ ساده که با توجه به ضخامتش و عدم ظرافتش باید مردونه می بود.یک کم وایستادم کسی رو ندیدم که دنبال چیزی باشه . عصر که برمیگشتم یک اعلان عمومی زدم به کناره پل که من یک شی با ارزش پیدا کردم ،اگه فکر می کنید مال شما هست با من تماس بگیرید!!!
برای دوستم که تعریف می کردم ،یک سناریو براش ساخت که لابد مال مردی بوده و از دستش در آورده که مشخص نشه که مثلا تعهدی داره تا تعلق خاطرش رو به یکی دیگه نشون بده و اصلا حقش بوده که گم کنه و تو پیدا کنی .اگه نمیخواهیش بده به من.
حالا به نظر شما اگه این من براش بفرستم ،چه پیغامی می تونه داشته باشه؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

من و برادرم

در خانواده ما من و برادرم، از یک نسل هستیم و در فضایی یکسان ،با فرهنگی یکسان و رعایت تساوی حقوق برابر بزرگ شدیم؛ ولی هر کدام ساز خود را می زدیم و نه تنها به ساز همدیگه گوش نمی دادیم که حتی سمفونی زندگی هم برامون متفاوت بوده و هست. تقریبا هیچ شباهتی به هم نداریم . من حرفهایی می زنم که اون درک نمی کنه و اون حرفهایی می زنه که برای من قابل درک نیست .تفاوت سنی ما به دو سال هم نمی رسه ولی دنیایی اختلاف داریم مثلا:
• من همیشه دنیایی کار بی ارتباط با هم دارم که سعی می کنم درست انجام بدم ولی او خیلی مرتب و کلاسه بندی شده میدونه چی می خواد و مستقیم سر کارش بوده.
• اون موقعی که خونه بودم هر صد سالی یک بار شاید متحول می شدم که دستی به سر و گوش اتاقم ،کتابام و وسایل نقاشی ام و...بکشم و دیگه مرتب باشم که اصلا اون احتیاجی به این مدل تصمیمات نداشت چون همیشه همه چی مرتب و منظم بود.
• رکورد حرف زدن من درهر دقیقه حداقل پنجاه کلمه بود ، اما او درطول یک هفته هم پنجاه کلمه حرف نمی زد.
• در تمام مدتی که درس می خوند اگر برای امری ضروری از اتاقش در میومد وتمام زندگیش لابلای کتابای درسیش می گذشت و من، تو جمع در عین حال که درس می خوندم فیلم هم میدیدم این وسطها با دوستام هم تلفنی صحبت می کردم، مهمون هم داشتم ، جدا خودم هم نمیدونم چطوری درس خوندم!!!
• تمام دوران نوجوانی من به زیر رو کردن تاریخ ادبیات معاصر ایران و جهان گذشت ،از طنز و هجو گرفته تا رمان های ادبی، فلسفه وتاریخ و.... اودر مورد خواص گیاه های دارویی کلی تحقیق کرد ، ربات ساخته ،عاشق هواپیماو موشک بود و....همیشه مغزش در حال تجزیه ،تحلیل بود.
• اون برای ادامه تحصیل انقدرعقلش کار کرد و منطقی رفتار کرد که سر از آمریکا در آورد و من چون دلم می خواست یک دوره از تحصیلم رو فرانسه باشم با تمام سختیهایش اینجا رو ترجیح دادم.اون عاقلانه رفتار کرد و من کاملا احساسی.
ولی با تمام این تفاوتها هر کداممان دنیای شخصی خودمون رو داریم که دروازه بانی گردن کلفت در ورودی آن ایستاده است و اجازه ی ورود هیچ تازه واردی را نمی دهد. تقریبا هدفهای مشترکی داریم حالا مسیرهامون متقاوته ،خوب باشه !!مهم اینه که هدف مشترکه.
......امشب وسط کار کردن یک حسی بهم می گفت دلت براش تنگ شده ؛ چه میدونم شاید یک تلپاتی هست.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

امروز یکی از اون یک شنبه های اصیل بود ، با اصالت تمام کسل کننده و غمناک .من که تمام پرده ها رو کشیده بودم و از صبح شب بود. دارم میخونم و مثل هاپو پاهام رو تکون میدم.غمناکم ، به خصوص برای هفته آینده که کمیسیون دارم. از خودم راضی نیستم . خدا رو شکر آنقدر پوست کلفت شدم که استرس هم ندارم . فقط به استادم فکر می کنم که برایش آبروری راه نیندازم.تازه از فردا می خوام شروع کنم . بازم حجم زیادی از کارم موند به هفته آخر، مثل همیشه .جدا دارم به یقین می رسم که پینوکیو آدم شد ولی من هنوز شک دارم...

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

عقاید یک دلقک


اگرخیلی وقته تنهاهستید،اگه دیگه حوصله حرفهای روزمره رو ندارید، اگه می خوای خلوت کنید اما از طرفی هم دلتون نمی خواد تنها باشی،عقاید دلقک یکی از بهترین کتابهاست،اینجا یه دلقک هست که زندگی اسفناکش رو برات به بهترین وجه ممکن تعریف می کنه،در بعضی از صفحات کتاب احساس می کنی توی کافه نشستی در حالی که یه دلقک همراه با دنیایی از تنهایی و مالیخولیا،داره باهات حرف می زنه واین قدر خوب حرف می زنه که نمی خوای حرفش رو قطع کنی.
کل داستان در بازه زمانی سه ساعته میگذره ولی
پرش هاي موزون به گذشته و موقعيت هاي ديگه باعث میشه با دنيايي آشنابشی كه مردمي هستند كه از احساس عادي ترين خواستهاي ديگران عاجزند.در کل کتاب لذت بخشی هست.
شخصیت هانس اشنیر و نگاهش به جامعه بعد از جنگ آلمان کهنه،بیات نشده و میشه با هاش همزاد پنداری کرد.
...فقط دو چیز این دردها را تسکین می‌دهند. مشروب و ماری.دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می‌کند.مشروب یک تسکین موقتیست ولی ماری نه.

...در این چند هفته‌ی آخر مهم‌ترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم. دلقکی که اساسا با حرکات اعضای صورتش باید تماشاگر را جذب کند می‌بایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین مدتی روبه‌روی آینه می‌ایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج می‌کردم خودم را از نزدیک نظاره می‌کردم تا احساس بی‌گانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیک‌تر شوم. بعدها دست از این کار برداشتم. و بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم حدود نیم ساعت در روز به خود می‌نگریستم. و این کار را آن‌قدر انجام می‌دادم که حضور خودم را نیز از یاد می‌بردم: از آن‌جایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی‌ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد. بعد از انجام این تمرین‌ها خیلی راحت وجود خودم را فراموش می‌کردم. آینه را برمی‌گرداندم و بعدا اگر در طی روز به شکلی تصادفی خودم را درآینه می‌دیدم مردی غریبه در حمام یا دستشویی من بود. کسی که نمی‌دانستم که آیا او موجودی مضحک است و یا جدی؟ مردی با بینی دراز و صورتی به‌سان ارواح و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که ممکن بود با سرعت پیش ماری می‌رفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم