۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

احساس می کنم طول یانگ تسه رو پارو زدم ...

نمیدونم من دارم اسباب می کشم یا اسباب منو می کشه!

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

قدیم قدیما ، تمام کتاب های عزیز نسین رو چند ین بار خوندم . این روزهابه زندگی و مخلفاتش به چشم قصه های عزیز نسین نگاه می کنم. همه چی  تا حدودی  خنده  دار هست ، که بشه از تلخی هاش که ته تهاش خودش رو نشوم میده ، چشم پوشی کرد....
اول اینکه ا ز صمیم قلب خوشحالم که سفارش های  خرید های  دوستانم  در بلاد وطن که دست کمی از دندون مار و شیر مرغ نداشت تمام شد. آخششش ! بعدش هم اینکه  این روزها که وسایل جمع می کنم ، حس مالکیت پیدا کردم به تمام کارتن های ریز و درشتی که سر راه به چشمم میخوره،فرقی نمی کنه کنار دفتر استادم باشه یا توی سطل آشغال دم در!سومش هم این که حالا که دارم میرم تهران، نمیدونم فرق اینجا و اونجا دیگه چیه؟!حداقل تو این شرایط من.اه 


این رادار ایرانی شناس من جدیدا ضعیف شده. امروز  روز خرید هفته ای  بود طبق معمول رفتم  بازار نزدیک خونمون که بهش میگن مقشه. رادارم به کار افتاد ولی نه از روی قیافه بلکه از صدای مکالمه یک مامان با یک دختر بچه شیطون.راداره دیگه ، گله ام چرخید طرفشون !
با نگاه خانم   و خنده من مکالمه شروع شد و ....خودشون رو معرفی کردند که دریا دادور هستند.
خیلی متفاوت از عکسی بود که روی سی دی هاش دیده بودم والبته دوست داشتنی تر.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

می دونی! خوشگلی در اصل هیچ ربطی به قیافه نداره، درباره رنگ مو یا سایز یا شکل  نیست، همه اش اینجاست، به نوع راه رفتن و صحبت کردن و فکر کردن آدم بستگی داره. جادو اینه که راست بایستی، مستقیم در چشم مردم نگاه کنی، لبخندی کشنده به طرفشون پرتاب کنی و بگی گورت رو گم کن، من فوق العاده ام...!
کفش‌های آب‌نباتی / ژوان هریس
استاد من یک آقای دوست داشتنی بالای هفتاد سال هست که بسیار هم مهربون تشریف دارند. این آقای دوست داشتنی و سخت کوش یک خانم روس تباری هم دارند که علاوه بر این که همسرشون هستند ، همکارشون هم هستند واز دیروز فهمیدم جدی جدی  رییس بزرگشون هم هستند. چند روز پیش آخرین کنفرانس امسالشون  رو برگزار کردند .
بعد از کنفرانس ،  استادم با خانمش  ما چند نفر دانشجوی ایرانی رو ،گیر انداختند و در مورد انتخابات ایران  سوال  پیچ کردن .رای دادید؟ به کی رای دادید؟ چی فکر می کنید؟ این یک ور ماجرا بود و بخش جالب ترش این بود که خانمش اصلا اجازه مجال نمیداد شوهرش صحبت کنه...من مطمین شدم که روابط مادام -مسیو ها از مدلی جهانی           
پیروی می کنه!!!!
قسمت اول به دوم ربطی نداره، گیر ندید لطفا!

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

دیروز افتضاح بود، افتضاح ! احساس می کنم غرورم جریحه دار شده.از صبح کلی مسایل عجیب غریب داشتم.شب اومدم خیلی زودتر از همیشه خوابیدم . خواب این مدلی خودش از بی خوابی بدتره.
داستان های دور وبرم رو باید تمام کنم.
شاید آدم جاه طلبی هستم، شاید خیلی باز برخورد کردم.من آدم بی انصافی نیستم و می تونم بگم کجاها مقصر هستم . این هفته مغزم جای دیگه گیر هست ، ولی باید حلش کنم ، اگه نتونم دیگه خیلی از خودم نا امید میشم.چجوری باید رفتار کرد؟به من ربط داره...نه نداره.۵۰٪ مال منه و بقیه مال طرف مقابل هست.این هم بخشی از زندگی هست.تجربه آدم ها ! هر آدمی، هر رابطه ای  حادثه هست و هر حادثه ای نتیجه ای داره.

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

دیروز رای معروف رو در اولین ساعتهای روز به صندوق معروف انداختم و راهی دانشگاه شدم. از نگهبان دم در تا رییس لابراتوارمون در مورد انتخابات سوال داشتند .تمام روز داشتم اسرار ملی رو فاش می کردم....
در نهایت قرار شد که با رییس جمهور شدن کاندید مورد نظر من ، شامپاین باز بشه و مدل فرانسوی جشن گرفته بشه.آخه یکی نیست به من بگه منو چه به شامپاین ، در این وضعیت من بیشتر از عرق نعنا و بهارنارنج نمی شناسم!!!

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

رای سرگردان من

میرم رای می دم تا چهار سال  دیگه عذاب وجدان نداشته باشم. رای می دم ولی ایندفعه با سری پیش خیلی فرق می کنه. با شک و تردید دارم انتخاب می کنم و فقط مسوولیت قسمت خودم رو قبول می کنم. خیلی واقع بین تر از گذشته ام و بی خودی احساساتی و هیجان زده نیستم. می دونم که قرار نیست از فردایش چیز زیادی تغییر کند. یادمون باشه که فضای انتخابات، فضای تبلیغات غلوآمیز هست و کمتر از نصفش هم عملی نخواهدشد. این رو حافظه خودم و حافظه تاریخی سیاست زده ، یاد آوری می کنه پس واقع‌گرا باشیم تا بعداً سرخورده نشیم! بدونیم برای چی داریم رای می‌دهیم و بعدش هم چقدر باید توقع داشته‌باشیم و اصلاً توقع چه چیزهایی را داشته‌باشیم.
من فکر میکنم
که پشت همه ی تاریکی ها
شفافیت شیری رنگ حیات است...
این را
از حفره ی ماه
و روزنه ی ستارگان دریافته ام.
شمس لنگرودی.....

سقوط آزاد

.....
از دوستم می پرسیدم تا حالا از دایو پریدی یا شده از روی پل بیری توی آب،مثل دزیره....میگه نه ، ولی از دایو چرا ؛ باید حواست باشه که درست فرود بیایی . 
فکر می کنم من تا حالا  سقوط فیزیکی ، اون هم خود خواسته  نداشتم ؛ ولی با ذات  حرکت های این مدلی کم آشنا نیستم. چشمم رو می بستنم  و از پله هاي سكو رفتم بالا.هر لحظه كه مي رفتم بالا بيش تر باورت  شده كه بايد بپري.هر چي بالاتر رفتم  مي دونستم  كه بيش تر فروميرم  توي  آب .خوب حالا که  رسيدم  به سكو.بايد مسيري رو طي  کردم  تا به انتهاش برم دیگه...، جايي كه بايد بپری .زير پاتو نگاه مي كني,ضربان قلب ات بالا میره ، شك مي كني بپري ولي ديگه اومدي و بايد بپري.زير پات روان هست و به نظر نرم و مهربون  میاد ولي اگه بد بپري خيلي سفت و دردناك مي شه.چشمات و مي بندي  و سقوط می کنی . اگه درست پریده باشی می تونی با شدت بری  ته آب . اگر از سقوط ات نترسيده باشي و خوب پريده باشي  كلي  هم لذت می بری . به بالاي سرت نگاه مي كني همه اش آب هست. مي توني هيچ كاري نكني تا خودش تو رو مي كشه بالا . نفس ات تموم شده و هر لحظه منتظري كه به سطح برسي و نفس بكشي.تجربه  پرش مي تونه خيلي خوشایند باشه   و مي تونه خيلي بد باشه  اگه ترسيده باشي.  حتي براي بار چندم باشه و خيلي حرفه اي تر باهاش برخورد كرده باشي,می تونه از ترس ات كم کرده باشه  وبه لذت ات اضافه شده باشه  يا حتي تكراري شده باشه.وقتي بالا مي ري مي دوني چقدر رفتي بالا و می تونی کنترل کنی... ولي وقتي سقوط مي كني نمي دوني تا  کجا رفتی ته آب.
خيلي از كارهاي زندگي  من مشابه پريدن از دايو هست .از انجام خيلي از كارها مي ترسم و نمي دونم اگه اين كار رو بكنم چي مي شه  فقط كافي بوده که  چشمام رو ببندم و بپرم. اگه ترسيدم  زود مي آم بالا.وقتي سرم رو از آب بیرون آوردم   مطمین بودم که   يك سري چيزهاي جديد تجربه كردم  و حس ام متفاوت ،   ولی چنان از عمق رفتن لذت  میبرم  که یادم میره دفعه پیش داشتم خفه می شدم . الان حس خفگی  برای من بیشتر از لذت بردنه....

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

خون آشام

دلم می خواد دراكولا باشم ! روزها سر مشق و درسم باشم و همین که شب شد  تو كوچه ها و پس كوچه ها پرسه بزنم و خون آنهايي را كه فکر می کنند بودنشون خیلی مفید هست ، که البته نیست  قورت قورت سر بكشم .
کلا آدم عجولی هستم و نمی تونم  منتظر قضا و قدر احتمالي الهي بنشنيم تا شايد روزي سر خدا خلوت شود و به آه های من  که نتیجه  حرص خوردن های من هست گوش بده! مي خواهم هر چه لطافت و ملاحت و دلبري و لوندي دارم ، که البته ندارم به دورترين نقطه ي ممكن پرتاب كنم ، خون آشامي باشم كه شبها با وسواس زياد ، دندان هايش را سوهان مي زند و براي برخاستن از تابوت اش لحظه شماري مي كند و هر شب يك شكار تازه دارد ....
اول از همه میرم سراغ کسایی که توی اداره پرفکتور تصمیم می گیرند که برای تمدید اقامتت باید کلی فلاکت بکشی و کلی از وقت گرانبهات رو که می تونی حداقل به خوش گذرونی سپری کنی ، با کارمندای این اداره بگذرونی.
دوم میرم سراغ خانمی که توی سفارت فرانسه توی تهران کارمند بخش بورس هست،هر سال که بورس من خواسته تصویب بشه ایشون یک وجه از شخصیت خاصشون رو نشونم دادند.
سوم میرم سراغ دفتر اداره کننده  ساختمانی  که اینجا زندگی می کنم که هر وقت دلشون بخواد به منتها درجه خنگی می رسند و هر وقت دلشون بخواد زرنگ ترین آدم های دنیا هستند.
برای این شب ها که روزهاش خیلی گرفتارم ، همین سه مورد کافی هست.....