۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

الحق که خواب صبح های یک شنبه، در تخت موندن و بغل کردن تشک و بالش و ملافه مچاله تا وقتی که خودت به خودت اجازه میدی افقی باشی یکی از آرامش بخش ترین تفریح های دنیا است. این یکشنبه بعد از گذشت عمری چراغ منزلمون روشن بود و خانه نشین بودم .نقاشی،مراسم کتاب فارسی خوانی یکشنبه ها و همراهی یک دوست خوب ...سهم من از یم یکشنبه تابستانی بود!

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

 ما بین دیشب و امروز صبح دو تا پیغام گرفتم و زیر لبی گفتم الفاتحه مع الصلوات!!!! قدیم ترها برای من مهم بود که ببینم توی مغز آدما چی میگذره و آرزو می کردم حرفاشون و کاراایی که می کنن رو درک کنم.اما اووم که خیلی وقته که کاملا بی خیال شدم و خیلی بی تفاوت می گذرم. اینجوری خودم راحت تر هستم. من اینقدر وقت ندارم که وارد گفتمان و بحث های فرسایشی بشم .خیلی راحت فاتحه ای می خونم و فراموش می کنم.
بگذریم.....


۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

امسال اولین ماه رمضانی هست که من تهران نیستم! حال وهوای سحر و شب زنده داری هاش رو دوست داشتم و از اون دوست داشتنی تر ، افطار های دور هم بود که پنج نفری با هم بودیم اگر هم که مهمانی ما رو همراهی  می کرد که چه بهتر .با پخش شدنمون دور دنیا فکر کنم این فصل از زندگی هم فقط خاطره شد و رفت . افطار ها رو دوست داشتم با دعای ربنای شجریان که این سالها صدا وسیمای ایران همون رو هم از ما دریغ کرده بود.....
امروز اولین روز ماه رمضان بود و تقریبا همه مسلمونهای لابراتوار ما روزه بودند....
اینروزها سهم من از مهماني با شكوه خداوند فقط دعاي ربناي نابي است كه همراه با عطر صداي شجريان گلاب زنان وقت افطار سرک ميکشه ... شنيدن دعاي ربنا با صداي او براي آموختن تمام درسهايي كه به رمضان و ميزباني خدا ختم مي شود براي من كافي است !

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

بعدش زمانی می‌رسد که تو دیگر قدرت حرف زدنت را از دست داده‌ای. شروع نمی‌کنی، به پایان نمی‌بری، اما دیگر وجودی هم نداری.

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

این فرانسوی ها چه کارها که نمی کنند.
شمال پاریس یک جورهایی منطقه خطر محسوب میشه، وقتی با مترو به سمت شمال پیش میری ، هرچی به آخر خط نزدیک و نزدیکتر میشی باید کیفت رو محکم تر ومحکم تر بغل کنی و بیشتر مواظب اعمال و رفتارت باشی . حالا در انتهای همچین شرایط و وضعیتی یک بازار مکاره هست ، که همه چی  میشه پیدا کرد ...یعنی از شیر مرغ تا هر چی که بشه خواست.
چند روز پیش که داشتم دنبال جاهای دیدنی می گشتم ، دیدم یکیش همین  هست .امروز با دوستم ، قرار گردش آخر هفته رو اونجا گذاشتیم. من کیفم رو بغل کرده بودم و اون هم کوله پشتیش رو سفت چسبیده بود ..وضعی بود رقت بار.
از طرفی هم جالب بود ...رنگین کمانی از فرهنگ های مختلف بود. دوستم می گفت همونطوری که به توریست ها همه چی رو گرون تر می فروشند اینجا هم به ما فرانسوی ها گرون تر می فروشند!
دکه هایی بود که فقط کفش سفید می فروختند.دکه هایی که لباس و پارچه های آفریقایی تا دکه ای که کتاب های مذهبی اسلامی و عطر مشهدی های خودمون! یک بخشی هم داشت که عتیقه فروشی بود ، از وسایل ریز تا مبلمان وکمد های قدیمی و آباژور و فرش. چه فرش های ایرانی قدیمی و خوشگلی .هر دفعه که به دوستم داشتم در مورد فرشی توضیح میدادم. می دیدیم که فروشنده ایرانی هست و شروع می کردند از ایران تعریف کردن.
توی یکی از این آنتیک فروشی ها هم یک شاهزاده سعودی داشت خرید میکرد، خدا رو شکر شاهزاده ندیده هم از ترک دنیا نمی کنم. همراه  شازده خانم چند نفری محافظ هم بود که همراهیش می کردند.


این بازار که بهش میگن مقشه اِپوس، گذشته از فضای بازار بودنش ، روح متنوع و سیال داشت. پیشنهاد میکنم برید زیارت، ...

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

خدارو شکر که فردا دوشنبه هست وگرنه من زخم بستر می گرفتم با این وضع....نصف رو به رسم کتاب خوانی یکشنبه  گذشت ونصفش هم به فکر وخیال ...بیشتر خیال
باید یک فکری بحال خودِ خودم بکنم .
حال و روز آدمی رو دارم که هیچ نگاهی ، حرفی ، هیچِ  هیچی ...
برام جذابیت نداره ....

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

من هرماه مهمان دارم که میشه از ایران باشند یا هرجای دیگه ای .این اسمش مهمان داری هست  و حس خوبی دارم....
ولی هر از گاهی معاشرت میکنم چون آدمیزاد هستم و دوست دارم .به طور کلی در این دوره از زندگیم  بغیر از کسانی که توی لابراتوار باهاشون همکار هستم  و لحظات خوبی رو باهاشون می گذرونم؛ سعی میکنم اگه جایی دعوت میشم برم و آدمای دیگه ای رو هم ببینم. منتها نمی چسبه که نمی چسبه. نه اونقدری جذاب  هستند که بتونم بگم  باهاشون از ته دل می خندم، دیوونه بازی می کنم و خوش می گذره و نه اونقدری حرف زدن و بحث کردن باهاشون لذت بخشه که بگم روحم تغذیه می شه و به معلوماتم اضافه می شه.  پیدا کردن کسی که رو اعصاب نباشه و مورد اول و دوم رو هم داشته باشه که تقریبا غیرممکن شده برام...همه چی عجیب غریب شده، همه چی!

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

 چهارشنبه یک ارایه واقعی دارم،یعنی کمتر از دو روز وقت دارم  و وضعم بد نیست. در حال نوشتن هستم و کامل کردن کارم.
هوا خیلی خوبه ،بارندگی نداریم امروز ومن حس زیر سایه درخت ظهر تابستان رو دارم .  روی چمن های جلوی ساختمونمون با لب تابم هستم و باد خنک....
احساس می کنم این روزها قوی تر هستم وآرومتر
شادتر وساکت تر 
قوی‌تر، آرام‌تر...