۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

روبروی برج ایفل ، نزدیک میدان تقوکدقو(Trocadéro)، سیته معماری و شهرسازی (Cite de l'architecture & du patrimoine ) هست...یک ساختمون شبیه خانه هنرمندان خودمون ولی در مدل پاریسی و تکمیل شده تر.کتابخونه داره... به طور مرتب نمایشگاههای مختلف در زمینه های مختلفمی گذارند....خلاصه همیشه کلی اتفاق هست ....یک دید عالی هم به ایفل داره دیگه برای خودش عالمی هست.یک نمایشگاه دو ماه هست با عنوان شهرهای بارور...توی فارسی خیلی معنی نمیده و شاید بشه به توسعه پایدار ربطش داد ولی در حقیقت معرفی فضاهای شهری بود که از شرایط محیطی به خوبی استفاده کرده بودند .در کل جالب بود...همیشه با هر نمایشگاهی یک سری نمایش فیلم و سخنرانی و میزگرد هم بر گذار میشه و کلی بحث میشه....
امروز دو تا فیلم هم نمایش می دادند.یکیش یک مستند بود در مورد باغچه های شهری توی آمریکا که نسبتا خوب بود، ولی بخش هیجان انگیز امروز فیلم دومش بود .عنوانش horizon perdus بود فکر می کنم میشه افق گم شده .کار دهه ۴۰ بود و به با اینکه خیلی از قسمتهای فیلم خراب شده بود ولی ارزش داشت با اون وضع دیدش.ظاهرا بر اساس یک رمان از جیمز هیلتون بود. من خیلی خوشم اومد و بعد از مدتها نزدیک به سه ساعت تو سالن سینما نشستم و در کل و بعد از چند هفته شنبه دوست داشتنی داشتم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

جالبه برام
سایت اِتسی رو هم که نگاه می کنم داستان ازدواج نوه ملکه انگلیس هست ، کل طراحی های امروزش در مورد این داستان هست. یک هفته هست که به هر طرف نظر می کنم داستان این کارناوال هست.....بازم خوبه .
تقریبا تمام خبرها اعتراض و در گیری و جنگ و دعواست واین وسط ها بدون در نظر گرفتن فلسفه این داستان و موجودیت خانواده سلطنتی انگلیس ،یک برگ دیگه از زندگی و خاطره جمعی هست

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه



امشب یک کار هیجان انگیز کردم.من یک اعتیاد عجیب غریب پیدا کردم که فکر می کنم به همت حس فضولی خودم (نباید دست کم گرفتش)دارم ترک می کنم. سفر آخری که تهران بودم، برام جالب بود و درعین حال اعتراض انگیز که یعنی چی که همه دارند یک سریالهای بی سر وتهی می بینند ....از بس که همه با هیجان دنبال می کردند این سریالهای هر روز و هر روز رو...من هم گذرا می دیدم...یواش یواش نشستم پای یک سریال کلمبیایی به نام طلسم زیبا.
می دیدم و می دیدم تا جایی که وقتی که می خواستم برگردم پاریس یکی از نگرانی های من ...من دانشجوی فرهیخته ....این بود که دیگه چطوری بقیه اش رو ببینم.که البته با اولین تلاش ها فهمیدم که آن لاین میشه دید و خوبیش این بود که قبلی ها رو هم دیدم.وای که من چه داستانی دارم با این سریال صد وچند قسمتی.
تحت هر شرایطی باید من این سریال رو ببینم...اصلا راحت بگم برنامه ریزی های درس خوندنم و مطالعه و این حرفها برای یک نقطه عطف تعریف شده ، قبل از لولا و بعد از لولا
بابت سریال آبرو برام نمونده ، شده تو مسافرت بعد یک روز شلوغ ، که دوستانم رفتند بخوابند من بیدار موندم تا به اعتیادم برسم..با سرعت پایین و ده بار آپ لود نصفه کارش هم مشکلی نداشتم...
امروز خیلی اتفاقی توی یوتوپ عزیز و تا آخر دیدمش ، فقط یک مشکلی بود که به زبان اسپانیولی بود که صد البته میشه به چشم یک فرصت بهش نگاه کرد این می تونه دلیلی باشه که برم اسپانیایی یاد بگیرم....
راستش برام شخصیت اصلی داستان خیلی جالبه...لولا خیلی خوشگله و اگه بخواد زنانگی اش براش سرمایه باشه ...یک سرمایه داره به تمام معنا هست ولی دوستش دارم چون آدم بودن و مهربون بودن براش جلوتر از زن بودنش هست همیشه.
خوشبحال خودم....حسابی خوش کیف شدم
http://www.youtube.com/watch?v=4YDNEMhzeP4&feature=related

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

مرا نترسان دوست
مرا نترسان يار
مرا نترسان خوب
من از سرودن شعري بلند مي ترسم..
شهریار قنبری
دیشب تا صبح همه اش رو با خوابهای عجیب غریب گذروندم، صبح که از خواب بلند شدم ....خستهِ خسته بودم
نمی دونم این خستگی از بودن هست یا حس نبودن

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه


فهمیدن اینکه کی واقعا دوستت داره
و کی داره تظاهر می کنه که دوستت داره
درست مثل این می مونه که بخوای
بدونی که miss call ِت زنگ بوده یا تک زنگ؛
هیچ جوری نمیشه فهمید
فقط باید طرفت رو بشناسی.

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

خدایا ، اين استعداد راحت تپلی شدن را از من دریغ می کردی چی می شد، یا اگه اشتها می دادی در جنبه هم می دادی چی می شد ، آخه این چه روزگاریه !! حالا اشتها عطا فرمودي دستت درد نكند اما اي كاش اين استعداد هر روز ، تپل تر از ديروز شدن را ديگه دریغ می کردی . جدیدا اين گونه هام بدجوري جلوي ديد چشم هايمان را مي گيرد ، مخصوصا وقتي كه مي خندم از دنيا فقط يك خط باريك مي بينيم .وای وای همه عکسهام از گردن به بالاست. پروردگارا اين بي جنبگي و شكمویی رو از من پس بگیر.خدایا چطور می شد من اینقدر عاشقانه نمی خوردم.

سال اول که اومدم تمام امیدم به این بود که غم غربت و پیاده روی های بی اندازه برام معجزه می کنه.... ولی انگار نه انگار.این نون و شیرنی ها قدرتشون از من بیشتره ....ازهمین زودی ها قراردارم با خودم.ولی کدوم زودی ها...این روزها هم که تعطیلات هست و مثلا عیده من با یک دستم چایی می خورم و با دست دیگم کتاب ورق می زنم مثلا.پوففففففف


۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

سفر بودم



دو هفته تعطیله .من هم هفته اول رو سفر رفتم .....حالا از سفر برگشتم ولی سفر از من برنگشته.
مسافرت گروهی بود و پر هیجان .بچه ها از نقاط مختلف ایران بودند ولی هدف و آرمانهایی تقریبا نزدیکشون، پاریس نشین شون کرده .شش روز با خنده ها خندیدم و با شیطنتهاشون شیطون شدم.کم سفر گروهی نرفتم ولی این متفاوت بود.
فکر می کنم طولانی ترین سفر از پاریس به جنوب فرانسه می تونست باشه .ما رفتیم نیس و موناکو. مثل این که بخوای از تهران بری چابهار، بعد هم رم و پیزا.حجم اطلاعات و اتفاقات بالا بود و در عین حال جذاب.
خسته شدم ولی مستقیم و غیر مستقیم ....من بسیار آموختم...

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

دو روزه می خوام بنویسم ولی هر بار که تصمیم گرفتم ...بغض کردم ....آه کشیدم ....یک جور همزاد پنداری ، یک جور غم ناشناخته سراغم اومد .یعنی تمام معادلات و احتمالات باید در کنار هم قرار می گرفت که یک تراژدی پیچیده خلق کنه.....
از وقتی که مامان خبر فوت دوست امیر رو بهم گفت احساس می کنم یک غم غریبِ آشنا دارم. یاد مادربزرگم افتادم که با یک کاروان رفت حج واجب . همه برگشتند ولی عزیز ما برای همیشه مدینه موند.
بعضی وقتها وسط این بدو بدو ها و نوشتن ها و خوندنها و بودن ها فکر می کنم به اینکه نبودن چه رنگی می تونه باشه

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

امروز اول آوریل بود .روزی که می تونی یک دروغ گنده بگی و بعدش هم کلی بخندی به دروغت.
کاش خیلی چیزها برای من دروغ بوده باشه تو روزی که پایانی نداره.