۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

دو روزه می خوام بنویسم ولی هر بار که تصمیم گرفتم ...بغض کردم ....آه کشیدم ....یک جور همزاد پنداری ، یک جور غم ناشناخته سراغم اومد .یعنی تمام معادلات و احتمالات باید در کنار هم قرار می گرفت که یک تراژدی پیچیده خلق کنه.....
از وقتی که مامان خبر فوت دوست امیر رو بهم گفت احساس می کنم یک غم غریبِ آشنا دارم. یاد مادربزرگم افتادم که با یک کاروان رفت حج واجب . همه برگشتند ولی عزیز ما برای همیشه مدینه موند.
بعضی وقتها وسط این بدو بدو ها و نوشتن ها و خوندنها و بودن ها فکر می کنم به اینکه نبودن چه رنگی می تونه باشه

هیچ نظری موجود نیست: