۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

این روزها ، خواهرم هم داره خونه رو ترک می کنه، استرس ، دلتنگی، تنهایی و جدایی ،...حسش رو بیشتر از هر وقت دیگه ای به من منتقل می کنه . ....
من هم این روزها ،   سرم  رو تا  خرخره  فرو  کردم در گذشته، با تمام قوا ....
کاش چوب سحرآمیزت  داشتم و تو هوا  می چرخوندم و هر کجای زندگی ام رو که دوست نداشتم  تغییر می دادم ... دردهایم  را ، سختی هایم را ، سهل انگاری هایم را ، ناشکری هایم را ، قدرنشناسی هایت را ، بی اعتنایی ها را ... همه و همه را با یک اشاره پاک  می کردم ... زشتی ها را زیبا می کردم .....کاش می شد...
در عوض ، این روزها روی کاناپه  لم  دادم و بعد نیشم را تا بناگوشت بازکردم ،و خوراکی های جدید رو تجربه کردم ....

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

برنامه ریزی  که  توش بشه به همه چی برسی، همین میشه نارسیس خانم! دفاع تز دوستت، تحویل بخشی از کار، حتما تعطیلات رو خونه رفتن و....
آخرش شب یلدا، شب چله ، بلندترین شب سال ، یا هر چی که هست رو تا صبح توی فرودگاه بیدار میمنونی، با چشمان نیمه باز...تاحالا شب امتحان هم این کار وضع رو تجربه نکرده بودم!!!!
ولی یک اتفاق هیجان انگیز داشتم ، چشمام برق می زنه و دارم کتاب می خونم تا صبح بشه برم تهران
دوستِ مراکشی من بالاخره دفاع کرد.
تمام اعضا لابراتوارمون برای دفاعش اومده بودند ، حتی کسایی که خیلی نمی جوشند. قسمت هیجان انگیزش وقتی بود که درجه تزش رو اعلام کردند و از خوشحالی گریه اش گرفته بود ، استاد راهنماش  اشک ریخت....و من هم.
روز شلوغی بود ، دفاع ، جشن آخر سال و هیجان های همیشگی من برای اتفاقات بعدی.....

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

کف دست


پشت ِ دست آدمها به صافي كف دستهايشان نيست ، هرچی هم که سن آدمها بالاتر میره ناصاف تر و پیچیده تر میشه...
پشت ِ دستهايت براي خودت ، كف دستت رو نشونم بده !

عصر که با مامانم صحبت می کردم ، برای من  ماجرای کمدی ، تراژدیک خانوادگی رو تعریف می کردم که خودش ، من  و همچنین پدرم در نهایت بی گناهی ، در معرض اتهام قرار گرفتیم. بیشتر شبیه یک کودتای حکومتی هست ، ایجاد حکومت نظامی با تکیه بر  قدرت احترام به بزرگتر ...ایجاد یک خفقان عمومی و بعد هم ترور شخصیتی  آدمهای مضمون به داشتن اطلاعات ، قدرت فهم و شعور ،....که حداقل اجازه نمی دهند با دروغ شنیدن و سکوت کردن به شعورشون توهین بشه.
این وسطها هم برای حفظ صلح خانواگی ، باید مصالحه کرد و کنار اومد و بابت گناه نکرده عذر خواهی کرد، قدرت قوم و قبیله رو نباید دست کم گرفت ، مثل کلیسای قرون وسطا میمونه....حکمش ، هر چند غلط ، حکم  وحی رو داره ....
بعد میگن چرا اوضاع مملکت این شکلی هست،...دمکراسی و آزادی بیان که قرار نیست از دفتر رهبری شروع بشه...لایه های تفکر ایرانی هست که بعضا  رفتارهای لومپنیسمی هم  از خودش نشون میده که در نوع خودش بی نظیر هست.
منشاء تمام عقب موندگی های ذهنی ما ها دنيايي است كه درون سينه هايمان حبس مي كنيم و اصرار داريم دنيايي كه در آن زندگي مي كنيم را از جور دیگه ای نشون بدهیم . زیاد هم فرقی نمی کنه توی فنلاند و نروژ توی سرمای منها چند درجه باشیم یا وسط کویر نمک یا توی تهران دود زده ! فرقی نمی کنه که پزشک باشیم ، باربر ساده یا یک شکنجه گر حرفه ای ...

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

به یه جایی می رسی که می بینی دیگه تو دلت تموم شده. به قول دوستی *خورشید هم اگه بیاد این دستت و ماهم اون یکی دستت دیگه ارزشی برات ندارد. همه بهونه هایی که برای خودت می تراشیدی به باد رفته و دیگه  امیدی هم  نیست.
هیچ ترسی  هم نداری  از خودت. تمام شجاعت و اعتماد به نفس و قدرت ات برگشته. می دونی که نباید کش بدی و دیگه وقتش رسیده.
متاسفانه حتی جرات و مسولیت اتمام هم به عهده خودته.
همین.
تمام.
پشیمون نیستم، فقط غمگین و متاسفم. 
ثبت شود برای آینده.....
وسط این شلوغ ، پلوغی های مزمن همین یکی رو کم داشتم...

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

یک خانواده محترم


آخر هفته ، فیلم یک خانواده محترم رو با دوستم  دیدیم. متفاوت بود از هر آنچه که فکر می کردم . سالن سینما تقریبا پر بود وبیشتر غیر ایرانی بودند.بخش های از فیلم بیش از اندازه سیاه بود ودر کل اندوهناک .دعواهای خیابانی ، کنترل با دوربین مدار بستهء کلاس درس و...حتی دوست من که تا حالا ایران نیومده هم همین نظر رو داشت. نماهای فضای شهریش هم که فاجعه بود.
به نظر من قشنگ ترین نمای فیلم تصویر برادر زاده امیر جلوی ورودی آی سی یو بود .
درسته  که بودند و هستند کسایی که با هزار جور ادا و اطوار و سیاست ،از ورود ممنوع های رفتار انسانی عبور کردند  و یکه تاز هستند ولی در نهایت زیر صفر هستند . دلهای شادی ندارند ونه روح شادی دارند و نه جسم آرومی و هیچ کدومشون چشماشون نمی خنده....

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه


صبر کردن سخته و فراموش کردن دردناک ...
اما میدونی دردناک تر از همه آنان کدام است...
ندونی باید صبر کنی ...
یا فراموش كني.......

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

.....اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی، اگر فقیر باشی، برعکس، سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی. کودک من! 
تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی. ما تنها توی رَحِم برابر هستیم.

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

رییس جمهور دنیا هم که  عوض نشد....

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه



فرن - وقتی یکی همش بد میاره و با ماشین تصادف می‌کنه بهش چی می‌گن؟
بکستر - سابقه بیمه‌ش خرابه؟
فرن - این وضع منه با مردها. من استعداد عجیبی دارم که عاشق آدم اشتباه، در جای اشتباه و در زمان اشتباه بشم
.....چیکار کنم که پله برقی ایستگاه متروی نزدیک خونه همیشه منو یاد میافتم، مثل تو چاله افتادن میمونه،...یعنی در حقیقت هربار که پله ، اون هم از نوع برقی می بینم که چطوری روی هم دیگه سُر می خورند یادت می کنم  و بهتره که فاتحه هم نفرستم ویادآوری کنم به خودم که زندگی در حال جریان داره  و بدون تو .....



۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

کی بود می گفت کس نخوارد پشت من ، جز ناخن انگشت من...
امروز تعطیل بود و من از گرفتگی عضلات کمرم مردم، هرچی دوش آب گرفتم هم فایده ای نداشت، تمام روز تعطیل به غصه و آه گذشت.

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

دفاع

و آخر اینکه یادت باشد اگر کل خلقت تیمارستانی بزرگ باشد، دوست تو کسی ست که نام بیماری اش با تو یکی ست، حتی اگر نسخه اش متفاوت باشد...
این جمله رو نمیدونم کجا خوندم و از کی هست ولی هر چی هست ،من پارافش می کنم .
توی لابراتوارمون با یک دختر مراکشی دوستم ، به طرزی که به این نتیجه رسیدم که راست میگن همدلی از همزبونی بهتره ، خوبیم با هم کلا،.. زیادی مهربونه...
وقت دفاعش معلوم شده و آخر دسامبر دفاع می کنه. این بچه رو استرسی گرفته بی انتها، نه تنها خودش که من هم هیچ حال خوشی ندارم و من از اون بدتر! من اروم و قرار ندارم ...از اول این هفته ،من و دوتا دیگه از بچه ها سرگرم آماده کردن ابزار و اسباب جنگ هستیم. همه جوره!

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

قدیم ها  که  دختر بی سر وصداتری بودم ....وقتی ازم می پرسیدن چرا ازدواج نمی کنی؟ یا این رشته ای که میخونی یعنی چی و چه کاربردی داره؟ آخرش چه کاره می تونی بشی؟ کلافه می شدم .... ولی حالا دیگه به این سوالا عادت کرده ام. قبول کرده ام مردم دوست دارن این سوالا رو بپرسن و هیچ وقت هم تمومی ندارد. ازدواج کنی می پرسن: کی بچه دار بشی؟ بچه ات کدوم مدرسه می ره؟ برای بچه ات کدوم معلم کنکور را گرفتی؟ برای بچه ات زن نمی گیری؟
 وقتی توضیح می دم و بازم نمی فهمن عصبی می شم. نهایت با نگاهشون بهم می گن: خدا عقلت بده! تو که اصلا تو باغ نیستی! بعضی هاشون هم که خیلی شجاع اند درقالب نصیحت بهم می گن: پشیمون می شی. از ما گفتن!

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

آره قبلنا  شنبه ها صبح لباس هامو می شستم. ملافه هارو عوض می کردم ،اتاقم رو جارو پارو می کردم، خرید می رفتم، برای کل هفته غذا درست می کردم تا مجبور نباشم آت و آشغال های بیرون رو بخورم. شاید هفته ای یه بار قراری با کسی هم داشتم و دوری می زدم .شب ها  پیاده روی  می کردم. هروز یه لیوان شیر و عسل ، یه سیب و یه ظرف گنده سالاد می خوردم والبته چایی های متعدد با انواع شکلات های دوست داشتنی. هیچ وقت با آرایش نمی خوابیدم. همیشه قبل از خواب پوستمو پاک می کردم و کرم مالی می کردم. خلاصه زندگی ام منظم بود و بی دغدغه. این چندین ماه اخیر همه اینا قروقاطی شده و هیچ کدوم اینا سرجای خودشون نیست. کلا مدتی است که  حال عجیبی دارم. فکر کنم یه چیزی بین جنگیدن با خودم هست. احساس می کنم قراره زندگیم کون فیکون بشه . اتاقم دست کمی از خونه پیرزن  فالگیرها نداره ، از هر گوشه اتاق  کلی  چرت وپرت آویزون کردم .بعد از دو سال وسایل نقاشی ام رو درآوردم و نقاشی می کنم. یعنی دارم اتود می زنم برای کارهای بزرگ ...
تزم وای وای تزم ...هر روز هم یک کار بی ربط یا با ربط پیدا میشه که باید انجامش بدهم خیلی دلم می خواست  بی خیال همه چی بشم ...ولی نمیشه که نمیشه.
انگار هر روز یک داستان جدید هست که من در به وجود آمدنش کوچکترین نقشی نداشتم ولی به صورت کاملا مستقیم توی زندگی من فرود میاد.

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

تموم شد....
مثل هر روز دیگه

۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

آروم هستم

خیالم از همه طرف راحته
آغوش مهربان مام وطن
شیشه شیر سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون که آهنگش دایما در حال تغییر ....

 خوبه ، حداقل اینجوری آروم هستیم!

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

بروکانت

این یکشنبه ها خیلی بد چیزی هست، دلم می خواست این لابراتوار ما هفت روز هفته ای بود ومی شد شنبه ، یکشنبه هم رفت وکار کرد...ولی خوب چه کنم که اینجا فرانسه هست و این امت همیشه در صحنه ، سرشون خیلی شلوغ هست و به کار کردن نمی رسند.
اهالی لابراتوار ما ، همگی منتظر بودند که یکشنبه بشه و اینها برند بروکانت...به من هم همش می گرفتند بور که خیلی خاصه، خیلی خوبه، خیلی فرانسوی هست ...یک بار در ساله، انگار کسوفه!چند نفری از دوستهای ایرانی رو تحریک کردم که بیایید با هم بریم ظاهرا همگی ، اجماعاآدم شب بودند تا روز.ترجیح دادند دیشب رو تا صبح بیرون باشند( مثلا نویی بلانش بود) تا امروز رو تا شب! من با یکی از همکارم رفتم، جالب بود برام
همه جور آدمی می بینی.زبان و لهجه های مختلف می شنوی واین وسط ها بوهای مختلف خوراکی های خیابانی هم که دیگه هیچی، ...یادت میره اینجا فرانسه هست ، فقط اگه باقالی و لواشک داشتند هم که دیگه عالی بود.



+http://fr.wikipedia.org/wiki/Brocante

شب سپید


دیشب نویی بلانش بود و تا صبح ، این شهر بیدار بود .من چون شب و روزم بیداری مطلق هست ،فرقی برام نداشت و خونه نشین بودم .اصلا حسش نبود. ملت از یه هفته پیش به پیشواز رفته بودند. عین مملکت ما که به پیشوازماه رمضان میریم با یه تفاوت که ایران همه عزا می گیرند ولی اینجا بهونه ای است برای شادی و تنوع. 
من در شادی مکرر هستم و دیگه جدی جدی به این نتیجه رسیدم که شادی ، واقعا درونی هست.هرچند به هر طرف که نگاه می کنم، هیچی رو به راه نیست ولی من خوشمو حال خوبی دارم....نمیدونم چه مرگم شده، فکر کنم جنونِ تز گرفتم.

۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

هیچ دقت کردید همیشه کنار ساحل دو جور بچه شیطون هست:
اونایی که دارن قلعه شنی سرهم می کنند  و از ساختن لذت می برن
اونایی که دارن قلعه های گروه اول رو خراب می کنن و از خراب کردن لذت می برن
و خب نکته ی بدیهی اینه که کار گروه دوم خیلی آسون‌تره، ...

رییس جمهور الف .ن  قطعا در دسته دوم قرار داره،اینجوری که داره پیش میره دیگه نه هیچ قلعه ای داریم و نه بچه های شیطونِ قلعه سازی!!!

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

نرم نرمک یک سال دیگه بر من گذشت!
کیک لیمویی من!
یک سال بزرگ تر شدم.پیش بینی می کردم که تولد تنهایی داشته باشم.این دفعه که از تهران برگشتم ،ذهنم خیلی شلوغ پلوغ بود و کم کم داشتم قاط می زدم .این غریزه زنانگی ام  هم که کاملا سرکوب شده ، در طی این مدت شده بود صدای وجدانم ....اما ظاهرا آدم خوش شانسی هستم که دوستان دوست داشتنی دارم که  تنها م  نگذاشتند بخصوص  در این دو سه هفته گذشته.روز تولدم هم با یک اتفاق هیجان انگیز شگفت زده ام کردند،الان هم که بهش فکر می کنم احساس می کنم که خوشی با هم بودنمون تو دلم رسوب کرده.
کلی کادوهای رنگ و وارنگ  یک جفت گوشواره خوشگل  نقره، اینجوری که دوستم می گفت از مدل جواهرات بر بر ها هست ...فعلا تصمیم نداشتم الجزایر برم ولی حالا موضوع فرق می کنه و به بهانه گردن بند  این گوشواره ها هم که شده باید بشتابم  ...  ده تا تویوپ رنگ آّبرنگ و قلمو وکاغذ، کلی عاشق شدم که نقاشی های کویری ، دریایی داشته باشم . یک بسته پر از لوازم آرایش خوشبو ،مثل اینکه فهمیدن من لوازم آرایش را بیشتر بخاطر بوهاشون دوست دارم تا رنگ و لعابشون.. البته چندتا کتاب....
عصر هم مهمون بکی از دوستان بودم در کافه ای نزدیک به خانه...تفصیر من نبود که ترجیح دادیم بریم  جایی نزدیک خونه من ،پیش اومد.
شب هم داشتم با دوستم صحبت می کردم که در اتاقم زده شد و در وسط کلی هیجان و تعجب یک کیک لیمویی از طرف یک دختر دوست داشتنی گرفتم.
دنیای مجازی هم که خدا عمرش بده این فیس بوک روباعث شد  نارسیس پیش نارسیس کم آورد!

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

فیلم مالنا رو سالها پیش با یک دوست ،که خیلی دوست داشتنی بود دیدم... فیلم مالنا با حواشی که برای من یک نوستالژی غیر قابل فراموش هست دیشب تکرارش کردم ...مالنا برای من ، یعنی ایتالیا در دوره جنگ ، یعنی ظهور فاشیسم و...
با نگاه زنانه من این دیالوگ  رو خیلی دوست داشتم ...
زمـان ســـپری شد و زنـان ِ بـسـیـاری را دوســت میداشــتـم و هـنـگــامـی کـه آنها را در آغــوش مـیـــگرفـتـم از مـن مـی پرسـیـدنـد: آیـا آنـهـا را فـرامـوش نـخـواهـم کـرد؟
مــی گـفـتـم: آری فـرامــوش خــواهـم کــرد.
بااینهمه تـنـها کـسـی را کـه هـیـچ گاه فـرامـوش نـخـواهــم کــرد، کـسـی بــود کـه هــرگــز نپرسـیـد .


۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

به تازگیی برگشتم و مراسم هرساله ماه سپتامبر در جریان هست .تمدید بورس ، ثبت نام ، کارت اقامت و ...امسال وضع پیچیده تر هست .اونی که باید آرامش داشته باشه و کارهاش رو پیش ببره اصلا حال خوبی نداره ....اصولا اینروزا بطور مداوم در حال چک کردن ای میلم هستم و  هر از گاهی هم موبایلم رو چک می کنم تا ببینم  خبری هست یا نه. اونوقت بهم میگن برو شهر بازی آدرنالین خونت بالا بره و هیجان داشته باشی،...ترجیح میدم بخندم !!!!!
در این مدت فهمیدم هیچ شکنجه ای بدتر از انتظار و بلاتکلیفی نیست؛

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

دنیای این روزهای من

امروزِ من خیلی زود شروع شد یعنی در طول این ماه شبانه روزم بیشتر روز داشت تا شب . امروز هم که دیگه نورانی بود ....سر وصدای کارگرهای چینی میوه فروشی روبروی ساختمان ما، استرس های همیشگی سفر به  امن  ترین نقطه دنیا، خستگی  کارهای چند روز گذشته  و درگیری های ذهنی خودم همه و همه باعث وبانی بودند. وسط خواب و بیداری به این فکر می کردم که چطور می تونم خوشبخت باشم که به این نتیجه رسیدم که این موارد رو لازم ندارم:  
حافظه ابزاري غير ضروري ، براي داشتن ِ يك زندگي ِشنگولانه است كه هرچه ضعيف تر و ناتوان تر باشد ، آدمها سرخوش تر و مست و مَلنگ تر روزهايشان را سپري مي كنند . حافظه ي قوي تنها به درد آدمهايي مي خوره كه علاقمند هستند سي سال آخر  ِعمر شون رو با پوشيدن ِلباسي سرا پا سفيد ، در يك تيمارستان درجه ي سه سپري كنند و به دور دست ها خيره شوند و هي كلشون رو تكان بدند و بر عمر هدر شده و خاطرات ِ بر آب رفته شان افسوس بخورند ! حافظه با سلامتي رابطه ي معكوس دارد . اين روزها آدمهايي سالم مي مانند كه حافظه هاي ضعيفي دارند و هر روز ، با وَزش ِ اولين باد صبحگاهي ، پرونده ي ديروز را مي بندند و به همان باد صبحگاهي حواله مي دهند . اگر حافظه تان مثل ساعت كار مي كند و مرتب در حال ياد آوري اتفاقات ريز و درشت و اعصاب خوردكن گذشته تان است ، بهترين راه برايتان پرسه زدن در كوچه پس كوچه هاي خيابان ِ علي چپ است و اين گونه است كه حافظه تان بعد از مدتي خسته مي شود ، از كار مي افتد ، نا اميد مي شود و ضعف را بر قدرتمند بودن ترجيح مي دهد !
- وجدان كلمه اي كه براي داشتن يك زندگي مشنگانه بايد نيست و نابودش كنيد . اگر مايليد گونه هايتان هميشه گلگون باشه و صداي قهقهه هايتان گوش آسمان را پاره كند ، چاره اي جز به دَرَك واصل كردن وجدانتان نداريد . احتمالا" اين واژه ي بيخود ، توسط آدمهاي خود آزار و ترسو ، براي سيخ زدن هاي متوالي به روح و روانشان ابداع شده است . 
- تفكر جز نابودي نتيجه ي سودمند ِ ديگري نداره و مايه ي بدبختي هست ! همه ي آدمهاي اهل تفكر ، آدمهاي غصه ناك و پريشان احوالي هستند . وقتي زيادي از مغزمان كار مي كشيم ورزيده مي شود وقتي ورزيده شد ، واقعيات را تمام و كمال مي فهمد و آنچه را كه نبايد درك كند درك مي كند ! وقتي اهل تفكر باشي با يك آب نبات چوبي ساده خر نمي شوي ، وقتي با يك آب نبات چوبي ساده خر نشوي و مرتب دنبال دليل و برهان هاي اساسي تري باشي ديگر خبري از الكي خوش بودن و قهقهه هاي مستانه نيست و نتيجه ي زندگي ، چين و چروك هاي ريز و درشتي مي شود كه با هر بار متفكرانه رفتار كردن روي پيشاني مي نشيند و در آخر هم باز بايد چمدان به دست راهي همان تيمارستاني شويم كه استراحت گاه سي سال پاياني عمرمان است  !
نهایتا به این نتیجه رسیدم که زندگی كوچه پس كوچه ها علي چپ جاي بسيار خوبي براي مَشنگانه والکی  زندگي كردن است ... جدی میگم ؟ از امروز امتحان كنيد! 

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

چه اون وقتهایی که تهران بودم و چه حالا ، آرایشگاه رفتن اون هم از مدل سالنی برایم جالب بود . همیشه درونم پر از نوشتن می شد .دیدن آدم های جور واجور ، دخترهایی که بخش زیادی از عمرشون جلوی اینه یا سالن های بدن سازی می گذره. بعضی وقتها وقتی نگاهشون می کنم ، از اون مدلهایی که احساس می کنی یک شابلون گذاشتند روی صورتشون و این شده که هستند.طرز حرف زدنشون ، مدل ابراز احساساتشون...همه و همه عین هم دیگه هست!! همیشه یک سری خانم های پا به سن می بینی که به نظر میاد که پول های شوهرهای بازاری شون ، چند سالی هست که چندین برابر شده، حالا اینها هستند و لبا س های مارک دار و ارایشگاه اومدنهای مداوم که این وسط ها شخصیت پیدا کنند...گم می شدم این وسط ها . اون فضاهایی که معیار سنجش میزان شخصیتت ، مارک لباسهات ومدل کفش وکیفت هست . این طبقه تازه خلق شده جنس مذکرش هم برای خودشون فاجعه هایی هستند .خوب لباس می پوشند....خوب ادا در میارند .جذاب به نظر می آیند تا جایی که دهنشون رو باز نکنند.....
می فهمید که منظورم رو ....
دیروز به واسطه یکی از دوستانم که از من خواسته بود دو تا آقا از این طبقه رو توی فرنگستون همراهی کنم در هیبت مترجم ، چند ساعتی کسب فیض کردم....به یقین می رسم که برنگردم ، ....واقعا پول و اقتصاد وفرهنگ و اخلاق و هر چی داریم و نداریم دست اینهاست!!!!من گم شدم وسط این همه های وهوی.....

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

این روزها خیلی متنوع و مدل دوست داشتنی ها داره می گذره و قشنگترین نکته اش بازی های المپیک و مدال های خوش رنگش هست. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

امروز دچار رخوت تابستانی هستم یا بهتر بگم تنبلی ، خیلی خوشایند نیست که می بینی توی لابراتوار فقط خودتی وخودت....درحال قانع کردن خودم هستم که من برای چی اینجام و چی کار دارم و..
نمی دونم دقیقا چه حسی است ؟ دلتنگ میشم ، برمی گردم  به یک قصه ناتمام ، هیجان زده گی ، انتخاب خودم بوده ، خودخواهی های بی پایان خودم بوده ، فرار از شرایط کنونی و آینده ، هوس ، وسوسه ، تسلیم، خیانت، امید به زندگی، شروع، شایدم پایان...
و نمی دونم که چرا انقدر سخته ؛ تن دادن به همه این حس ها  ؟
تعهد ، اخلاق، صداقت، ترس،  دلسوزی، خودخواهی، کنترل نفس، بی جربزگی، خریت ، شایدم خیلی ساده تر از همه این ها تنبلی.همه رو با هم دارم !
شنبه شب یک جلسه مدل ماه رمضانی رفتم، یک شنبه با رفتیم یک قصر توی جنوب پاریس رو ببینیم ولی من بار هم کلافه هستم.بازم فرق نکرد.
ظاهرا معتاد شدم به کشف های جدید در آخر هفته ها..سیر آفاق و انفس می کنیم ....باشد که رستگار شویم

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

شادی و سر زندگی  رنگ نداره ، زبان نداره ....
فقط دلیل داره
و دلیل ِشادی  بیشتر وقتها در درونتونه نه در دیگری !!!

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

آورده اند که مقاله ات زمانی چاپ می شود که دیگه از خودش وموضوع متنفر هستی ودیگه حوصله نگاه کردنش رو هم نداری چه برسه به تصحیح کردن!
نمیدونم چرا وقتی این ور اون ور دنیا چکیده می فرستم، به فکر مقاله کاملش نیستم.
این روزها همه رفتند تعطیلات و من با وضع اسفناکی در حال نوشتن هستم ...شکل و شمایلم شبیه بازارهایی شده که به کیفیت یا سود فکر نمی کنند و فقط تو فکر پاس کردن چک هایی هستند که این ور اون ور روانه کردن و موعدشون داره سر میرسه!

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

الحق که خواب صبح های یک شنبه، در تخت موندن و بغل کردن تشک و بالش و ملافه مچاله تا وقتی که خودت به خودت اجازه میدی افقی باشی یکی از آرامش بخش ترین تفریح های دنیا است. این یکشنبه بعد از گذشت عمری چراغ منزلمون روشن بود و خانه نشین بودم .نقاشی،مراسم کتاب فارسی خوانی یکشنبه ها و همراهی یک دوست خوب ...سهم من از یم یکشنبه تابستانی بود!

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

 ما بین دیشب و امروز صبح دو تا پیغام گرفتم و زیر لبی گفتم الفاتحه مع الصلوات!!!! قدیم ترها برای من مهم بود که ببینم توی مغز آدما چی میگذره و آرزو می کردم حرفاشون و کاراایی که می کنن رو درک کنم.اما اووم که خیلی وقته که کاملا بی خیال شدم و خیلی بی تفاوت می گذرم. اینجوری خودم راحت تر هستم. من اینقدر وقت ندارم که وارد گفتمان و بحث های فرسایشی بشم .خیلی راحت فاتحه ای می خونم و فراموش می کنم.
بگذریم.....


۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

امسال اولین ماه رمضانی هست که من تهران نیستم! حال وهوای سحر و شب زنده داری هاش رو دوست داشتم و از اون دوست داشتنی تر ، افطار های دور هم بود که پنج نفری با هم بودیم اگر هم که مهمانی ما رو همراهی  می کرد که چه بهتر .با پخش شدنمون دور دنیا فکر کنم این فصل از زندگی هم فقط خاطره شد و رفت . افطار ها رو دوست داشتم با دعای ربنای شجریان که این سالها صدا وسیمای ایران همون رو هم از ما دریغ کرده بود.....
امروز اولین روز ماه رمضان بود و تقریبا همه مسلمونهای لابراتوار ما روزه بودند....
اینروزها سهم من از مهماني با شكوه خداوند فقط دعاي ربناي نابي است كه همراه با عطر صداي شجريان گلاب زنان وقت افطار سرک ميکشه ... شنيدن دعاي ربنا با صداي او براي آموختن تمام درسهايي كه به رمضان و ميزباني خدا ختم مي شود براي من كافي است !

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

بعدش زمانی می‌رسد که تو دیگر قدرت حرف زدنت را از دست داده‌ای. شروع نمی‌کنی، به پایان نمی‌بری، اما دیگر وجودی هم نداری.

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

این فرانسوی ها چه کارها که نمی کنند.
شمال پاریس یک جورهایی منطقه خطر محسوب میشه، وقتی با مترو به سمت شمال پیش میری ، هرچی به آخر خط نزدیک و نزدیکتر میشی باید کیفت رو محکم تر ومحکم تر بغل کنی و بیشتر مواظب اعمال و رفتارت باشی . حالا در انتهای همچین شرایط و وضعیتی یک بازار مکاره هست ، که همه چی  میشه پیدا کرد ...یعنی از شیر مرغ تا هر چی که بشه خواست.
چند روز پیش که داشتم دنبال جاهای دیدنی می گشتم ، دیدم یکیش همین  هست .امروز با دوستم ، قرار گردش آخر هفته رو اونجا گذاشتیم. من کیفم رو بغل کرده بودم و اون هم کوله پشتیش رو سفت چسبیده بود ..وضعی بود رقت بار.
از طرفی هم جالب بود ...رنگین کمانی از فرهنگ های مختلف بود. دوستم می گفت همونطوری که به توریست ها همه چی رو گرون تر می فروشند اینجا هم به ما فرانسوی ها گرون تر می فروشند!
دکه هایی بود که فقط کفش سفید می فروختند.دکه هایی که لباس و پارچه های آفریقایی تا دکه ای که کتاب های مذهبی اسلامی و عطر مشهدی های خودمون! یک بخشی هم داشت که عتیقه فروشی بود ، از وسایل ریز تا مبلمان وکمد های قدیمی و آباژور و فرش. چه فرش های ایرانی قدیمی و خوشگلی .هر دفعه که به دوستم داشتم در مورد فرشی توضیح میدادم. می دیدیم که فروشنده ایرانی هست و شروع می کردند از ایران تعریف کردن.
توی یکی از این آنتیک فروشی ها هم یک شاهزاده سعودی داشت خرید میکرد، خدا رو شکر شاهزاده ندیده هم از ترک دنیا نمی کنم. همراه  شازده خانم چند نفری محافظ هم بود که همراهیش می کردند.


این بازار که بهش میگن مقشه اِپوس، گذشته از فضای بازار بودنش ، روح متنوع و سیال داشت. پیشنهاد میکنم برید زیارت، ...

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

خدارو شکر که فردا دوشنبه هست وگرنه من زخم بستر می گرفتم با این وضع....نصف رو به رسم کتاب خوانی یکشنبه  گذشت ونصفش هم به فکر وخیال ...بیشتر خیال
باید یک فکری بحال خودِ خودم بکنم .
حال و روز آدمی رو دارم که هیچ نگاهی ، حرفی ، هیچِ  هیچی ...
برام جذابیت نداره ....

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

من هرماه مهمان دارم که میشه از ایران باشند یا هرجای دیگه ای .این اسمش مهمان داری هست  و حس خوبی دارم....
ولی هر از گاهی معاشرت میکنم چون آدمیزاد هستم و دوست دارم .به طور کلی در این دوره از زندگیم  بغیر از کسانی که توی لابراتوار باهاشون همکار هستم  و لحظات خوبی رو باهاشون می گذرونم؛ سعی میکنم اگه جایی دعوت میشم برم و آدمای دیگه ای رو هم ببینم. منتها نمی چسبه که نمی چسبه. نه اونقدری جذاب  هستند که بتونم بگم  باهاشون از ته دل می خندم، دیوونه بازی می کنم و خوش می گذره و نه اونقدری حرف زدن و بحث کردن باهاشون لذت بخشه که بگم روحم تغذیه می شه و به معلوماتم اضافه می شه.  پیدا کردن کسی که رو اعصاب نباشه و مورد اول و دوم رو هم داشته باشه که تقریبا غیرممکن شده برام...همه چی عجیب غریب شده، همه چی!

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

 چهارشنبه یک ارایه واقعی دارم،یعنی کمتر از دو روز وقت دارم  و وضعم بد نیست. در حال نوشتن هستم و کامل کردن کارم.
هوا خیلی خوبه ،بارندگی نداریم امروز ومن حس زیر سایه درخت ظهر تابستان رو دارم .  روی چمن های جلوی ساختمونمون با لب تابم هستم و باد خنک....
احساس می کنم این روزها قوی تر هستم وآرومتر
شادتر وساکت تر 
قوی‌تر، آرام‌تر...
 

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

بدور آرزو هایم حلقه می زنم و تاری می تنم به دورم.....
شاید روزی از پیله در آیم

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

بعضی وقتها آدم ها با ذهنشون عصبانی می شوند نه با دلشون .این جور که هستم ؛ احساس، خشم  وخستگی رو با هم دارم. جسم به روت میاره   و بخوای نخوای  بیرونش می ریزه . چسم خشمگین  اینقدر دور خودش می پیچه و میلوله تا  خودش (تن) بی‌حال و کرخت می‌شود و ذهن وحشی ِ وحشی ِ وحشی .. آخ از ذهن ِ وحشی.

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه


به قول شاعر که می گفت :این روزها هر جا که میری صحبت عیده، حالا هر جا که میریم صحبت فوتبال و این مستطیل سبزه . امشب هم که ایتالیایی ها رفتند بالا و طرفداراشون هم در حال کلاغ پر بازی....حالا ما این وسط چیکاره هستیم ، من نمیدونم
میگن  شیر ونون نخرید. میگیم چشم ! میگن مرغ و تخم مرغ نخرید.میگیم  چشم !میگن رییس جمهور مصر انتخاب شد ، میگیم آمین .یعنی اونها هم کاره ای هستند یا مثل ما فقط میگن چشم!

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه


آهنگ‌ ها کلید انبار خاطره‌ ها هستند برای من . خاطره‌هام رو می‌گذارم تو انباری و با آهنگی قفلش می‌کنم، بدون اون کلید امکان نداره به لحظه‌ها و خاطره‌ها برگردم. حتی اگر هفته‌ها بهشون فکر کرده باشم.انبار مورد نظر من کلید زیاد داره، بس که تمام لحظه‌هاش با آهنگ پر شده .....کاش می شد درش رو برای همیشه بست و من هیچ  آهنگی برای شنیدن نداشته باشم، حتی صدای آب

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

زنده باد سیستم چرتکه و کیسه های پر از اشرفی.نخواستیم این  ویزا کارت هاو کیف پول الکترونیکی ها رو.
سه روزه بابت خرید یک سری خنزر پنزر از حجره مرحوم بیل گیتس ،سفر کانادا حرومم شد.ظاهرا  من امضا مردم که هفته ای بیشتر از پانصد یورو و ماهی بیشتر از دو هزار یورو از این حساب کذایی ام  برداشت نکنم. منِ هم که یه سر وهزار سودا کلا فراموش کرده بودم . در طی پنج روز لوزان بی حساب از کارتم خرج کرده بودم و همه هم از کارت مبارک......خلاصه ....رسیدم کانادا کارتم کار نمی کرد.این چند روز قبل از درس ومشق ، صبح ها به وقت فرانسه  در حال اختلاط با بانک فرانسوی بودم ، عصر ها هم  به وقت کانادا در خدمت اپل استوردر مرکز شهر، حسابی معروف شدم اونجا .به چشم همکار نگاهم می کردند.ظاهرا سیستم امنیتی شون خیلی عجیب غریب هست و کارت منو قبول نمی کرد که نمی کرد....من هم بین بانک و حجره در رفت و امد ، کیفم رو پر بیست دلاری میکردم و میودم خدمتشون. همش چهره بیل گیتس جلوی چشمم بود ...آخه این چه وضعیه
بچه پررو بودن هم بد دردیه ها!
حالا که دارم برمی گردم شبیه جنازه هستم.این سفر های یک هفته ای به این سر دنیا یا خیلی  خیلی خسته کننده هست یا من پیر شدم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

این روزها با عشق می خونیم و بسی مشعوفیم
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق....

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه




آدمیزاده دیگه ،تو پاریس به چشمش میخوره ، من هیز  نیستم ولی مورد منکراتی کم نیست!

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

اوریانا فالاچی


وقتی دبستان بودم، شخصیت داستان های عزیز نسین  در ذهن من کلنجار می رفتند، در خیال من جان می گرفتند. با آنها رفاقت می کردند و اجازه می دادم که در گوشه ای از ذهن من زندگی کنند.بعد هم کتابهای دوره جوانی پدرم با من همراه شد ، ریشه های الکس هایلی بلعیدم و بعد بخون بخونی راه انداختم از کتابهای بزرگ علوی و جلال آل احمد  درهمین سبک و سیاق ها.بعدش که رفتم تو کار رمان های تاریخی و از کتابهای ذبیح الله منصوری چندتایی رو خوندم.
در سن 14 و 15 سالگی وقتی همه عاشق اسکارلت و رت باتلر می شدند، من عاشق اوریانا فالاچی شدم. آرزو داشتم که مثل او باشم . بعد از تن تن دومین خبرنگاری بود که باهاش آشنا شدم .تمام کتاب هایش را در آن دوره خواندم.برای من مصاحبه با تاریخ سازانش دلنشین بود.
عشق بعدی  من آنت در "جان شیفته" بود که به روش خودکشی در عرض یک هفته بعد از کنکور همزمان با کلیدر داشتم می خوندم ، دو تا دنیای کاملا متفاوت ...ولی چه کنم که من وسط یک عالمه تضاد بودن همیشه .تا مدت ها گیج و منگ بودم. نمی دونم اونموقع چه چیزی در آنت دیده بودم که احساس همزاد پنداری با او می کردم! این گیجی رو بهد از رمان چشمایش بزرگ علوی هم تجربه کرده بودم .....دوست دارم بازهم جان شیفته رو بخونم ، قطعا بهتر خواهم فهمید.
سال های بعدی به سرعت گذشتند،کتاب می خوندم ، نقاشی میکردم و... عشق های مختلف و متنوع تر به سرعت هویدا و به سرعت فراموش شدند. بعضی ها پررنگ تر بودند  و بعضی ها کم رنگ تر. 
حدودا یک سالی هست که تصمیم گرفتم شب ها که میام خونه کتاب فرانسوی یا انگلیسی بخونم و آخر هفته فارسی!
دو آخر هفته گذشته رو با تکرار زندگی جنگ است و دیگر هیچ اوریانا فالاچی گذروندم و فصل آخرش رو خیلی دوست داشتم، شاید این روزها ویتنام  جاش رو داده به  سوریه  ای که  آدمهاش به جون هم افتادند .
...در جنگ مرگ چیزی است غیر شخصی.

۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

یک جایی می خوندم که ، گشودن سرزمین های جدید نا ممکن است مگر آنکه انسان آماده باشد لنگرگاه امن نظریه های مقبول را ترک کند و خطر جهشی را به جلو که آینده اش نامعلوم است پذیرا باشد....یعنی من در این وضعیتم!!!!
امروز شیرین کام شروع شود و شیرین تر شد. چرا؟
یکی از همکارهای الجزایری ما که مابین اینجا و اونجا در رفت و آمد هست رو صبح دیدیم .قدیم ها، آن مرد با اسب آمد ، آن مرد با داس آمد، بود....امروز شده بود ، آن مرد با ابرفرانس آمد ،آن مرد با انواع شیرینی های  خیلی خوشمزه آمد. جدا دستش درد نکنه، من هم که از شناخت فرهنگ  ها رو از خوراکیها شروع کردم، بسی خرسند بودم.
بعد از ظهر هم  رای شماری انتخاب رییس لابراتوار برای سال ۲۰۱۴ بود.این دفعه قراره یک خانم مدیر باشه که شهرساز هم هست. نسبتا جدی  و دینامیک!
انقدر حرف واسه گفتن دارم ، نمیشه که  گفت ....ولی به نظرتون میشه آرزو کرد که تا ۲۰۱۴ من دیگه اینجا دانشجوی دکترا نباشم .....

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

هیچ‌وقت نمی‌شه فهمید تعریف و تمجیدی که آقایون می شنوی به خاطر ذات ِ اون کاره یا به خاطر زن بودنت. اصولاً فکر کنم خود مردها هم دقیقاً نمی‌فهمن.
زیاد هم فرق نمی کنه کجای این دنیا داری نفس می کشی!

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

آفتاب...آفتاب
عجب وضعی شده ، تا جایی که یادم میاد از آفتاب فرار کردم ودوست نداشتم که برنزه بشم . اصلا سایه نشین بودم . هوا آفتابی که هست مثل آدم چابلوس ها توصورت  دوست و آشنا و همکار نگاه  می کنم پا به پاشون ابراز احساسات آفتابی می کنم.
امروز هم یکی از همون روزها بود، آفتابی فراگیر وبی امان
سایه کمیاب ، عشق های بی پایان  و ملت  همیشه در صحنه ُ پاریس ،که  یا تو کافه هستند یا هر جای دیگه به غیر از کافه .....و نارسیس ایی که روزهای شنبه ، یکشنبه میره کتابخونه البته اگر مسافرت نباشه ....
اگر حالش خوب باشه
اگر خرید لازم نباشه
اگر مهمون دار نباشه
و اگر همه بدتر سایه سنگین عذاب وجدان  رو احساس کنه و یادش بیاد که تزی هم در حال نوشتن داره....
هر هفته یک کتابخونه جدید توی پاریس تجربه می کنم، امروز به مرکز فرهنگی دنیای عرب افتخار حضور دادیم!

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه


حریم روح آدمی،گاهی سر جمع حرف هایی است که نمی زند.....


۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

هی فلانی
شاید زندگی همین باشه!
تقریبا سه هفته ای تهران بودم، برای دو کنفرانس مختلف ایران بودم. رفتم ، حرف زدم ، شنیدم و سعی می کنم یاد بگیرم.این بخش جدی داستان بود و منطق رفتن.
ولی من این دفعه سفر ایران رو دوست داشتنم  با همه بدو بدو هاش . تا می تونستم سر خودم گرم کردم و خودم رو پرت کردم وسط دوست داشتنی هام ؛ ... من وقتی ، با دلم می خورم زمین با تمام وجودم از خودم انتقام می گیرم.این موقع ها هست که بیشتر دوست دارم ، بهتر معاشرت می کنم  و بیشتر می فهمم.
زنده باد خودم  و دوستان نازنینم که باعث شدن بتونم حس دوست داشتنی بودنم رو زنده کنم و مطمین باشم  از خودم.
زنده باد سکان داران گرم خونه که همیشه نگاهشون گرمه و علاقه هاشون عمیق !
زیر بارون بی امان امروز ، من فقط باید بگم ممنونم خدایا!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

درمان استرس

شب از نیمه گذشته ومن فردا مسافر  تهرانِ بزرگ هستم ، امروز من رنگ به رنگ شد بی واسطه مثل هوای عجیب غریب امروز، افتابی شروع شد وباران سیل آسایی داشتیم ولی شب اروم شد....
از صبح خیلی خیلی اتفاقی و بی دلیل استرس داشتم! ولی خوبیش این بود که امروز با دوستم ظهوق قرار بود بریم گردش و این  با هم بودن به گذر زمان سرعت می داد.یکی از دوستهام هم قرار بود بسته ای بیاره برای من که سرویس پستی نارسیس ببره ایران :-)))) قرارمون صف نمایشگاه بود دیدم همدیگه رو و همراه شد رفیق با ما!که و شدی شدیم سه نفر.اتفاق خوبی بود، همیشه که نیاید اتفاقات بد باشه بعضی وقتها هم این شکلی میشه...
نمایشگاه عکس از پاریس بین سالهای ۱۹۳۰ و ۱۹۷۸ بود که بر پاشنه هال یا به قول فرانسوی ها ،لِ اّل  تکیه کرده بود.پر شور و حال  ... با یک عالمه زندگی. عکاس باشی این جشن بی پایان ، آقای روبر دوانو بوده که معروف ترین کارش بوسه مقابل شهرداری یا به قول فرانسوی ها هتل دو وویل هست. ولی این نمایشگاه در مورد بازار روز پاریس بود که حالا تبدیل شده به لِ اّل در کنار شتله. همه بودن از میوه فروش وسبزی فروش گرفته ، ماهی و مرغ فروش و گل فروش  تا زندگی شبانه  پاریسی.دیدیم و گفتیم و خندیدیم و امروز هم گذشت.
کاش می تونستم از این خانم گل بخرم!

برای من خاطره شد ، جاودانه

معروف ترین کار آقای عکاس

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

ترجیح دادند وما نظاره گریم

یکشنبه ای که گذشت ، در این سرزمین یعنی کشور پنیر وشراب و تعطیلات بی پایان انتخابات ریاست جمموری بر گذار شد و ملت همیشه در صحنه رفتند رای دادند. سهم من دانشجوی خارجی صرفا دنبال کردن اخبارش بود و عمیقا خوشحال شدم که این سارکوزی عصبی و بی منطق رای اول رو نداشت....ولی فرانسوی های لابراتوار بد شاکی هستند که کی رفته به ماری لوپن رای داده ؛ و به کدوم سیاستش ! 
و من سکوت می کنم ؛ تمام ذهنم رو متمرکز کردم روی برنامه های خودم...به قول معروف بادبادک وقتی اوج می گیره که  با باد مخالف روبرو بشه

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

قتل،قاتل، مقتول

دیشب خواب دیدم که قاتلی هستم فراری  و در حال فرار.در تلاشم که مدارک قتل را از بین ببرم و از طرفی هم کلی عذاب وجدان داشتم . تمام شب را تو ترس واسترس گذراندم . نزدیکای صبح وقتی از خواب بیدار شدم بی نهایت خوشحال بودم از این که قاتل نیستم ، خیلی خیلی زیاد.  الان خیلی خوشحالم. انگار بقیه درگیری های ذهنی ام  بعد  از این خواب تبدیل به یه سری  موضوع های احمقانه شدند. خدایا شکرت. قاتل نیستم.

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه


امروز با خواهرم صحبت می کردم ، فوق لیسانسش رو تموم کرده  و در حال جابجایی هست .مدارکش رو فرستاده برای بعضی از دانشگاه های آمریکایی و منتظر جواب هست ، میگه دارم کم کم برای اروپا هم اقدام می کنم و مدارکم رو می فرستم.بهش میگم برای هرجایی که فکر می کنم میشه قبولت بکنند مدارک بفرست،برای همه استادها ولو با گرایش های متفاوت بفرست، بعد میایی عوض می کنی ، اگه نخواستی( این کار بین خیلی ها رواج داره ، کاری به خوبی یا بدیش ندارم) .این مدل پذیرش گرفتن از راه دور منو یاد پسرایی می اندازه که توی مهمونی از دم در که میان تو با همه گرم می گیرند و دوست دارند با همه دخترها شماره رد وبدل کنند .براشون فرقی نمی کنه که دختره چی کاره هست ، اصلا قد بلنده یا کوتاه ، سبزه هست یا بلوند....در کل بگم دنبال یه چیز هستند.....حیف که می خوام مودب باشم....

روزگار قشنگی نیست، یعنی شرایط نمی گذاره قشنگ باشه!



۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

حساب کارت دست خودت باشه و افسارتو دست هیچ احدالناسی نده.
به قول عوام.... خیلی حواستو جمع کن!

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

فضای محل کار من

دوستی‌های این‌جا مدلشون فرق داره. توی لابراتوری که کار می کنم،چه محقق ها و چه دانشجوها با هم مثل  خانواده  هستند و اگه کاری از دستتشون بربیاد برای هم انجام می دهندولی هیچ‌کس دلبسته‌ی اون یکی نمی‌شه. میشه که هر کسی از فردا دیگه نیاد ؛ حالا این نیومدن می تونه به هزار دلیل باشه . تا هستی عزیزی و وقتی میری باید یکی دیگه جای تو رو بگیره عین تو که جای یکی دیگه رو پر کردی. همه‌ی آدم‌های این‌جا به شکل  ترسناکی عادت دارن به خداحافظی.با خنده هاشون میتونی بخندی ولی وقتی تنها هستی ، تنهاییٍ!
این‌جا که باشی زندگی بی‌رحم تر یا مهربون تره .

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

پاریس رو دوست دارم با نوتردام اش، با پل های دوست داشنتی اش با فاصله هاش و فقل هایی که شاید بشه باهاش فاصله ها رو پر کرد. کاش من هم خرافاتی بودم، همین!

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

گـفـتـگـویی با سـنـگ 
سنگ
سنگی اینجاست
می‌زنم بر در سنگ.
-منم،
راهم ده به خود
من می‌دانم
درون تو هزارتویی هست
خالی و نادیده، باشکوه
که زیبایی‌اش هرز می‌رود
و گام‌های هیچ‌کس
بر آن سکوت مادرزاد
پژواک نمی‌زند.
.
-خالی و نادیده، باشکوه؛
این درست.
ولی بدون «جـــا» برای دیگران،
من پــرم از سنگ.
زیبا؟ شاید خب
ولی نه خوشایند احساس تو
که ضعیف است و نرم.
می‌توانی با من آشنا شوی
ولی هرگز
مرا نخواهی شناخت
از درون - از میان.
.
-دور شو
من سخت بسته ام
حتی اگر تکه تکه کنی مرا
پاره‌سنگان من
راه نخواهندت داد
حتی اگر آسیاب کنی مرا
دانه‌شن‌های من
بر تو بسته خواهند بود
.
-مرا از سنگ ساخته‌اند، می‌فهمی؟
باید،
و باید صورت سنگی‌ام را حفظ کنم
دور شو
من برای خندیدن
عضلاتی ندارم
بر این چهره، این جمود.
.
سنگ
دنیای من، آنقدر چیز خوب دارد
که دست‌خالی آیـم
و دست‌خالی بروم.
خواهی دید
و گواه من از بودن‌ام در تو
فقط کلماتِ من خواهد بود
که البته
کسی باورش نخواهد کرد.
.
سنگ
می‌زنم بر در سنگ.
-وقتم کم است، سنگ، نـَـه هزار سال.
بگذار دمی زیر سقف تو باشم.
.
-تو انگار باورم نمی‌کنی.
برو از برگ بپرس
همین پاسخت خواهد بود
برو از قطره بپرس
همان پاسخت خواهد بود
اصلاً راه دور نرو،
تار موی خودت؛ از او بپرس.
می‌دانی،
تو مرا به خنده می‌اندازی
خنده که نه، قهقهه
هرچند
که من نمی‌دانم چگونه بخندم.
می دانی که من سنگم
.
سنگ
سنگی اینجاست
می‌زنم بر در سنگ.
-...
-برو، من دری ندارم.

اسم شاعرش یادم نمیاد، چندین سال از اولین باری که خوندمش گذشته ولی برای من همچنان دلنشینه

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

بوس

تا حالا شده که دلتون بخواد خودتون رو ببوسيد؟
من که الان خيلي دلم مي خواد.....
صرفا مي خوام کمي به خودم محبت کنم، از بس که صبح تا شب یه سوزن دستمم می گیرم و فرو می کنم به بدنم میگم آی آی آی .دیگه تنبیه و توبیخی در کارنخواهد بود ،می خواهم با خودم مهربون باشم
.

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

استرس های بی پایان

برای رفع استرس های ناشی از تز یا هر موضوع استرس زایی  می شه کارای مختلفی انجام داد که تقریبا به یک میزان نوسانات درونی را آروم می کنن. پیاده روی با گام های بلند وتند ، شیرجه زدن تو آب، آواز خوندن با صدای بلند، تاب بازی کردن برای ساعت ها، گاز گرفتن، زدن تو سر توپ با تمام قدرت در ورزش اسکوواچ ، داد زدن، گوش کردن به موسیقی با صدای بلند، نوشتن، درک شدن و نوازش شدن، عروسک بازی کردن، باغبونی کردن، گریه کردن، بدور ریختن و فراموش کردن، دویدن. حرف زدن،درک شدن،حرف زدن و بازم حرف زدن با کسی که دوستت دارد نه با اونی که فکر می کنه دکتر روانپزشکته یا معلمت.
و در نهایت یک موردی که به تجربه میترا میشه بهش اضافه کرد ؛ گلف !
میگه توی زمین گلف میشه توی زمین سبز و بی انتهای گلف رکورد زد....رک ورد

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

حرف زیاد است، اما نه برای گفتن...

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

درسته که تحویل سال رو در خواب تشریف داشتم ؛ درسته  وسط تز  تحقیق های عجیب و غریب  یادم میره این سالها چطوری می آیند و می روند ؛ درسته که اسیر جبر جغرافیایی هستم و داستانهای غم انگیزش. ولی از دیروز کلی احساس خوشبختی و دوست داشته شدن کردم .برای اولین بار توی عمرم surprise شدم! اونم چه surprise ای! D: راه به راه کادو گرفتم و اتفاق های خوب خوب! آخریش هم کادوی ظهور دوست مراکشی ام بود.دیگه کسی با من صحبت نکنه D:

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

نوروز ۹۱ هم رسید



سال ۹۱هم گذشت. یادم نمیاد دقیقا از چه سالی، سال ها خیلی خیلی سریع می گذرند. به سرعت یک چشم بهم زدن. مادر من همیشه سر سال تحویل  قران می خواند و گریه می کند. بچه که بودم شوق هفت سین وسال تحویل و جمع کردن عیدی ها، مسافرت و بوس و قربون صدقه بزرگ ترها مجال فکر کردن به خیلی چیزها را نمی داد. عالم بچگی هم که یک جور رهایی و بی مسوولیتی را با خودش همراه دارد و از این بیشتر از او نمی شود انتظار داشت و خوبیش هم در همین نکته است. ولی حالا که احساس مسوولیت زیادی نسبت به آینده ام و هر کاری که می کنم و هر برنامه ای که در ذهن دارم می کنم......  به تصمیم هایی که باید بگیرم و به عواقب مثبت و منفی اش فکر می کنم . خیلی به سالی که گذشت فکر می کنم، به کارایی که می تونستم انجام بدهم و در نهایت خونسردی از کنارشون گذشتم.از گذشت زمان خوشحال نمی شوم ، چون در سال گذشته از خودم راضی نبوده ام. فکر می کنم وقتم را خیلی بیهوده هدر داده ام . در مورد سال ۹۱ نقشه هایی را با ترس در ذهنم دارم. ترس از اینکه در حد یک نقشه باقی بمانند و هیچ وقت عملی نشوند .  در هر صورت باید امیدوار بود یا خوشبین. چون اگر حداقل یکی از این دو وجود نداشته باشند زندگی از زهر مار بدتر می شود! حالا که دارم می نویسم، بهتر می تونم فکر کنم. سعی کردم خیلی رفتارها رو عوض کنم .حریم زندگی ام رو قوی تر کنم و دیگه به کسی اجازه ندم که هالو ببینتم. سال تحویل رو که در خواب ناز تشریف داشتم  ولی وقتی فهمیدم امروز عیده واقعا اولین چیزی  که آرزو کردم، سلامتی همه اطرافیان (چه آشنا و چه غریبه) و خودم  بود . دومیش خیلی خصوصیه! سومیش شادی و عشق در زندگی است. موفقیت در دنیای کاری و درسی است. و کلی چیزای خوب برای همه.
دوست داشتم سال تحویل را خونه باشم ولی امسال روح خونه هم خونه نیست و من هم اسیر جبر جغرافیایی!

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

یک  خانم نیمه آشنا  چند روزی مهمان من بود ، عمیقا از رفتنش دلم گرفت .از این مدلی ها بود که دلشون اندرونی، بیرونی ، حیاط خلوت و شاه نشین ...ندارند.تو دلش هیچ مکان غیرقابل دسترسی  برای پنهان كردن دردها و رازهاي سر به مُهرشان نيست .همه چی عیان،آشکار و دوست داشتنی ! 

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

زیور خانوم زن بسيار بي سليقه اي بود و هيچ شباهتي به كوكب خانم ، همان زن ِ تميز و مرتب و معروف ِ كتاب فارسي دبستانمان نداشت . از وقتی که تهران  اومدیم برای کار توی خونه میاد خونه ما و احتمالا" روزي كه خداوند وظايف بندگانش را مشخص مي نمود ، وظيفه سنگين  ِ سلب كردن هر گونه آرامش و آسايش و خواب راحت از خانه ي ما را ، به گُرده ي او نهاده بود  !
صدايش كه مي آمد من ، خواهرم  و پدرم ، هر کدوم جداگونه درخواست می کردیم که با وسایلمون کاری نداشته باشه .
وقتي كه كارش تمام مي شد ، اگر سایه سنگین مامانم بالای سرش نبود خانه مان فرق چنداني با زمان آمدنش نمي كرد .در عین حال  بوي ِ سوزناك وايتكس همه جا را پر مي كرد چون عادت داشت براي هر متر مربع يك قوطي وايتكس يا به قول خودش " وايتز " استفاده كند ! بعد از رفتنش ، همه جا بهم ريخته تر هم مي شد هر چند در ظاهر تمیز شده بود چون همه چيز را جا به جا مي كرد و به سليقه ي خودش مي چيد  یا هر جا دوست داشت می گذاشت که بعد از رفتنش باید کلی انرژی صرف می کردی تا پیداشون کنی! اينجوری بود كه سیمهای کامپیوتر بابام تو ماکروویو بود  و لوازم آرايش من ،توی کمد لباسهای بابام !
با تمام سر به هوا بودنش ، به شدت دوست داشتني بود و با همه ي شلختگي اش ، خیلی مهربون  .رفتارش  من رو یاد گلاب آدینه می انداخت توی فیلم زیر پوست شهر .دیشب که مامانم از تمیز کاری شب عید می گفت و این که امسال پسرش مریض هست و نمی تونه بیاد.... دلم براي همان صداي جيغ مانندش ، كلمات مسلسل وارش ، خنگي ِ بي حد و حسابش و معرفت و مهرباني اش تنگ شده و زير لب مي گويم:زیور خانوم يادت هميشه به خير !