۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

آره قبلنا  شنبه ها صبح لباس هامو می شستم. ملافه هارو عوض می کردم ،اتاقم رو جارو پارو می کردم، خرید می رفتم، برای کل هفته غذا درست می کردم تا مجبور نباشم آت و آشغال های بیرون رو بخورم. شاید هفته ای یه بار قراری با کسی هم داشتم و دوری می زدم .شب ها  پیاده روی  می کردم. هروز یه لیوان شیر و عسل ، یه سیب و یه ظرف گنده سالاد می خوردم والبته چایی های متعدد با انواع شکلات های دوست داشتنی. هیچ وقت با آرایش نمی خوابیدم. همیشه قبل از خواب پوستمو پاک می کردم و کرم مالی می کردم. خلاصه زندگی ام منظم بود و بی دغدغه. این چندین ماه اخیر همه اینا قروقاطی شده و هیچ کدوم اینا سرجای خودشون نیست. کلا مدتی است که  حال عجیبی دارم. فکر کنم یه چیزی بین جنگیدن با خودم هست. احساس می کنم قراره زندگیم کون فیکون بشه . اتاقم دست کمی از خونه پیرزن  فالگیرها نداره ، از هر گوشه اتاق  کلی  چرت وپرت آویزون کردم .بعد از دو سال وسایل نقاشی ام رو درآوردم و نقاشی می کنم. یعنی دارم اتود می زنم برای کارهای بزرگ ...
تزم وای وای تزم ...هر روز هم یک کار بی ربط یا با ربط پیدا میشه که باید انجامش بدهم خیلی دلم می خواست  بی خیال همه چی بشم ...ولی نمیشه که نمیشه.
انگار هر روز یک داستان جدید هست که من در به وجود آمدنش کوچکترین نقشی نداشتم ولی به صورت کاملا مستقیم توی زندگی من فرود میاد.

هیچ نظری موجود نیست: