۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

یک جایی می خوندم که ، گشودن سرزمین های جدید نا ممکن است مگر آنکه انسان آماده باشد لنگرگاه امن نظریه های مقبول را ترک کند و خطر جهشی را به جلو که آینده اش نامعلوم است پذیرا باشد....یعنی من در این وضعیتم!!!!
امروز شیرین کام شروع شود و شیرین تر شد. چرا؟
یکی از همکارهای الجزایری ما که مابین اینجا و اونجا در رفت و آمد هست رو صبح دیدیم .قدیم ها، آن مرد با اسب آمد ، آن مرد با داس آمد، بود....امروز شده بود ، آن مرد با ابرفرانس آمد ،آن مرد با انواع شیرینی های  خیلی خوشمزه آمد. جدا دستش درد نکنه، من هم که از شناخت فرهنگ  ها رو از خوراکیها شروع کردم، بسی خرسند بودم.
بعد از ظهر هم  رای شماری انتخاب رییس لابراتوار برای سال ۲۰۱۴ بود.این دفعه قراره یک خانم مدیر باشه که شهرساز هم هست. نسبتا جدی  و دینامیک!
انقدر حرف واسه گفتن دارم ، نمیشه که  گفت ....ولی به نظرتون میشه آرزو کرد که تا ۲۰۱۴ من دیگه اینجا دانشجوی دکترا نباشم .....

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

هیچ‌وقت نمی‌شه فهمید تعریف و تمجیدی که آقایون می شنوی به خاطر ذات ِ اون کاره یا به خاطر زن بودنت. اصولاً فکر کنم خود مردها هم دقیقاً نمی‌فهمن.
زیاد هم فرق نمی کنه کجای این دنیا داری نفس می کشی!

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

آفتاب...آفتاب
عجب وضعی شده ، تا جایی که یادم میاد از آفتاب فرار کردم ودوست نداشتم که برنزه بشم . اصلا سایه نشین بودم . هوا آفتابی که هست مثل آدم چابلوس ها توصورت  دوست و آشنا و همکار نگاه  می کنم پا به پاشون ابراز احساسات آفتابی می کنم.
امروز هم یکی از همون روزها بود، آفتابی فراگیر وبی امان
سایه کمیاب ، عشق های بی پایان  و ملت  همیشه در صحنه ُ پاریس ،که  یا تو کافه هستند یا هر جای دیگه به غیر از کافه .....و نارسیس ایی که روزهای شنبه ، یکشنبه میره کتابخونه البته اگر مسافرت نباشه ....
اگر حالش خوب باشه
اگر خرید لازم نباشه
اگر مهمون دار نباشه
و اگر همه بدتر سایه سنگین عذاب وجدان  رو احساس کنه و یادش بیاد که تزی هم در حال نوشتن داره....
هر هفته یک کتابخونه جدید توی پاریس تجربه می کنم، امروز به مرکز فرهنگی دنیای عرب افتخار حضور دادیم!

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه


حریم روح آدمی،گاهی سر جمع حرف هایی است که نمی زند.....


۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

هی فلانی
شاید زندگی همین باشه!
تقریبا سه هفته ای تهران بودم، برای دو کنفرانس مختلف ایران بودم. رفتم ، حرف زدم ، شنیدم و سعی می کنم یاد بگیرم.این بخش جدی داستان بود و منطق رفتن.
ولی من این دفعه سفر ایران رو دوست داشتنم  با همه بدو بدو هاش . تا می تونستم سر خودم گرم کردم و خودم رو پرت کردم وسط دوست داشتنی هام ؛ ... من وقتی ، با دلم می خورم زمین با تمام وجودم از خودم انتقام می گیرم.این موقع ها هست که بیشتر دوست دارم ، بهتر معاشرت می کنم  و بیشتر می فهمم.
زنده باد خودم  و دوستان نازنینم که باعث شدن بتونم حس دوست داشتنی بودنم رو زنده کنم و مطمین باشم  از خودم.
زنده باد سکان داران گرم خونه که همیشه نگاهشون گرمه و علاقه هاشون عمیق !
زیر بارون بی امان امروز ، من فقط باید بگم ممنونم خدایا!