۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

هی فلانی
شاید زندگی همین باشه!
تقریبا سه هفته ای تهران بودم، برای دو کنفرانس مختلف ایران بودم. رفتم ، حرف زدم ، شنیدم و سعی می کنم یاد بگیرم.این بخش جدی داستان بود و منطق رفتن.
ولی من این دفعه سفر ایران رو دوست داشتنم  با همه بدو بدو هاش . تا می تونستم سر خودم گرم کردم و خودم رو پرت کردم وسط دوست داشتنی هام ؛ ... من وقتی ، با دلم می خورم زمین با تمام وجودم از خودم انتقام می گیرم.این موقع ها هست که بیشتر دوست دارم ، بهتر معاشرت می کنم  و بیشتر می فهمم.
زنده باد خودم  و دوستان نازنینم که باعث شدن بتونم حس دوست داشتنی بودنم رو زنده کنم و مطمین باشم  از خودم.
زنده باد سکان داران گرم خونه که همیشه نگاهشون گرمه و علاقه هاشون عمیق !
زیر بارون بی امان امروز ، من فقط باید بگم ممنونم خدایا!

هیچ نظری موجود نیست: