۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

آفتاب...آفتاب
عجب وضعی شده ، تا جایی که یادم میاد از آفتاب فرار کردم ودوست نداشتم که برنزه بشم . اصلا سایه نشین بودم . هوا آفتابی که هست مثل آدم چابلوس ها توصورت  دوست و آشنا و همکار نگاه  می کنم پا به پاشون ابراز احساسات آفتابی می کنم.
امروز هم یکی از همون روزها بود، آفتابی فراگیر وبی امان
سایه کمیاب ، عشق های بی پایان  و ملت  همیشه در صحنه ُ پاریس ،که  یا تو کافه هستند یا هر جای دیگه به غیر از کافه .....و نارسیس ایی که روزهای شنبه ، یکشنبه میره کتابخونه البته اگر مسافرت نباشه ....
اگر حالش خوب باشه
اگر خرید لازم نباشه
اگر مهمون دار نباشه
و اگر همه بدتر سایه سنگین عذاب وجدان  رو احساس کنه و یادش بیاد که تزی هم در حال نوشتن داره....
هر هفته یک کتابخونه جدید توی پاریس تجربه می کنم، امروز به مرکز فرهنگی دنیای عرب افتخار حضور دادیم!

هیچ نظری موجود نیست: