۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب سال.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب بی‌خوابی.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب تنهایی.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب ترس.
امشب شب یلداست. طولانی‌ترین شب لرز.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب درد.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب یاس.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب دود.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب نکبت.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب غیبت.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب خواهش.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب وازدگی.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب بی‌نظمی.
امشب شب یلداست. طولانی‌ترین شب بی‌حاصلی.
امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب مرگ.
یلدا مبارک پس.

عجب برفی می آید اینجا.من امروز می خواستم برم عکاسی.ظاهرا با این برف نمیشه باید بشینم خونه و کتاب بخونم.اینجوری یخ نمی زنم...جدی جدی خوشحالم که شمال اروپا نیستم...هر چیزی جنبه می خواد حتی برف و آدم برفی که من ندارم.....


۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

فاصله دو تا نشست کنفرانس امروز، با یک خانم نسبتا مسن صحبت می کردم کلی اظهار نظر در مورد پاریس وبقیه کلان شهرهای دنیا .... ازم پرسید در مورد موضوع تزم پرسید .بهش توضیح دادم که خاورمیانه و تهران ...شدم مثل نقال های سفره خونه ای .....حکایتی هم داریم.بهم گفت که ازهمون اول فهمیدم ایرانی هستم.معتفد بود که دخترهای ایرانی چشمهاشون برق میزنه ، هیچ وقت یک دختر عرب اینجوری نیست .کلی خندیدم که خیلی لطف دارید ، یاد فیلم تسویه حساب تهمینه میلانی افتادم که اون کارگردانه معتقد بود همتون آآآآن دارید. ظاهرا این دکترای شهرسازی این آآآآن غلیظ رو تو چشمهای هر چی دختر ایرونی دیده ،حس کرده....

در هر صورت من کلی خندیدم، مهم اینه


۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

بدو بدوهای روزهای آخر سال و دل بی تاب من برای آغوش گرم خانه و خانواده. هر روز هم یک کنفرانس جدید و گردهمایی مدل فرانسوی ، ظاهرا تنها ایرانی علاقمند یا شاید علاف ایرانی من باشم که همه می شناسندم.....ولی خوب نارسیسه دیگه یه موقعی یادش میره که چرا روزنامه نمی خونده واز دونستن اخبار تشنج زا امتناع می کرده.اصلا می دونید چیه از وفتی که اخبار ایران رو دنبال می کنم ، استرس گرفتم.بخصوص که الف نونمون هم که هر روز یک شیرین کاری جدید از خودش در ورکنه.اصلا می خوام اطلاعات من پایین باشه.مثل اسب که فقط یک مسیر رو ببینه و بره جلو حالا چرا و تا کجا بماند.اصلا تصمیمی دارم از فردا ، اگه کسی در مورد نیکولا سارکوزی صحبت کرد عین بز اخوش تو چشاش نگاه کنم:-))) شما زیاد به " آآنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابد الدهر بماند" گوش نکنید.عاقبت به خیریش مهم هست خیلی خیلی هم خوش می گذره. کلا جهالت چیز خوبی هست. دست کم نگیریدش.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

دوست داشتم اسپند دود کنم. دوست داشتم بوش بپیچه توی خونه،
دوست داشتم ....

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

کلان شهر تهران

دیروز یک کنفرانسی در مورد تهران بود تو مدرسه معماری la villette ، یگ گروه از ایران اومده بودند که در مورد کلان شهر تهران صحبت کنند. میزگرد آخرش یک جورهایی هیجان انگیز بود.من اصولا معتقدم که هیچ لزومی نداره که بحثهایی که مربوط به خودمون هست و فرانسویی هایی که شناخت کلی از ایران دارند نمی تونند هیچ تصویری ازش داشته باشند مطرح بشه. وسط این کشمکش و دعوا های نیمه علمی –نیمه هیجانی صحبتهای آقای بهشتی جالب بود که گفت اتفاقا هر دو شبیه هم دیگه هشت چرا که وقتی آمها مریض می شنود شبیه هم میشوند.پاریس هم حالش خوب نیست مثل تهران؛ پاریس یک کیفیت هست ، پاریس به فرم ارتباطاتش زنده است نه به سیستم حمل ونقل و فاضلاب. تهران در اثر یک جوشش از درون در حال بهبودی هست چراکه مردم خواهان خضور در عرصه های عمومی هستند .

این داستان با مهمونی باعث شد.من یک روز کاملا تهرانی-ایرانی داشته باشم ، البته در فضایی فرانسوی

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

امروز با دو تا دفاع تز دکترا گذشت. دو تا خانم ایرانی دفاع کردند. یکیشون در مورد اصفهان کار کرده بود و اون یکی تهران.هر دو ممتاز شدند . مفتخر شدیم که زیر برف دوست داشتنی پاریس دو عدد خانم دکتر معمار به جامعه زنان ایرانی افزودیم.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

امروز روز پر تلاطمی بود . امان از من که وقتی ویر خونه و مامان و بابام میوفته تو تنم دیگه هیچی کاریش نمیشه کرد . صبحی رفتم سفارت بابت مهر خروجی پاسپورت جدید که از ایران در اومدنی گیر نکنم که حالا پاسپورت فرانسه گرفتی و این بازی ها.به اندازه کافی اومدنی استرس هست که این یکی اضافه نشه خیلی بهتره.

وارد شدم با یک خانمی که یک کالسکه گنده با نی نی کوچولو آورده بود که براش شناسنامه ایرونی بگیره .ننشسته یکی از دوستام رو دیدم .کلی وقت بود که ندیده بودمش. داستان های مشابه از درس و زندگی داشتیم که برای هم دیگه تعریف کنیم.با هم دیگه سر گرم بودیم که یک خانم ایرونی آلامد اومد سراغمون که پول خرد دارید برای کپی ، بنده مثل بتمن کیفم و هرچی پول خرد داشتیم تقدیم کردیم ، ده تایی و بیست تایی و هرچی سکه که الکی کیف سنگین میکنه تقدیم کردیم .با جواهراتی که انداخته بود و آرایش که داشت در نگاه اول به نظر میومد که خانم دکتر ( لطفا زیر م یک کسره محکم بگذارید!!) باشند .خانم خواستند تشکر کنند ، سر صحبت باز شد که چند ساله اومدید و چیکاره هستید .ایشون پرسیدند و من هم متقابلا.البته سالها زندگی در یزد هم در این داستان بی ارتباط نیست ... خانم دکتر بودند( البته بدون کسره)و فوق تخصص سرطان شناسی ومدت طولانی بود که ساکن فرانسه هستند. موقع جداشدن کارتشون رو دادند .فامیلیشون برام آشنا بود ومن رو یاد یک آشنایی کوتاه مدت می انداخت.سوال کردم ونسبتشون رو تایید کردند.یک جورهایی چشمام برق زد.....بازی های جالبی داره این زندگی با این بچه نارسیس!!!

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

چشمان جهان


دیشب توی جلسه بودم با عنوان گپ دوستانه با رضا دقتی ، تو یک کافه در کنار رود سن و دیدی خوشگل به پوندونوف ، با هیجان خاص خودش کلی عکس نشون داد از شروع کارش در ایران تا امروز . همه جا بوده ، هرجایی که عملا انسانیت زیر سوال رفته و احتیاج بوده به کسانی که ثبت کنند و اطلا ع رسانی. از ایران و انقلاب ، داستان غم انگیز کردستان ایران ، پاریس و خدحافظی با غلامحسین ساعدی، قحطی آفریقا، گم شدگان روندا، دهکده های تاجیک در چین ، نسل کشی صربستان ، افغانستان، فلسطین و....کلی اتفاق که در طی سه دهه گذشته افتاده.

درمیان خاطراتی که تعریف می کرد یکی از جالب ترین بخشها این بود که ظاهرا توی لبنان با گاز فسفر مسموم میشوند ، مسمومیت مرگ آسا نبوده و بخشی ازریه هاشون تحلیل میره ، به پاریس منتقلشون می کنند. بعد از دو ماه بستری شدن توی تو پاریس ، دکترشون میگه که باید برید سه – چهارماهی هوای کوهستان داشته باشید،می پرسه میرید آلپ یا پیرنه. که ایشون پیشنهاد می کنند که برند افغانستان هم خوبه.نهایتا وسط تعجب و بهت دکتر راهی افغانستان میشوند!!

نهایتا معتقد هستند که ما صدای کسانی هستیم که بی صدایند، ما اینجا هستیم تا جهان چشمانش را به روی دردها و جنگ‌ها نبندد.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

جذابیت


دیروز بعد از یک بحث و گفتگوی طولانی با دوستی و کلی بشکن وبالا در نهایت به این نتیجه رسید یم که این قانون زندگیه که تو به نظر یکی جذاب وبه نظر یکی معمولی و به نظر یکی دیگه بی ربط میای اینهم قانون زندگی هست که یکی به نظر تو جذاب و یکی معمولی و یکی بی ربط میاد...اما این یک حالت خاص هست که توبه نظر یکی جذاب می آیی و اونهم به نظر تو جذاب

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

مادربزرگ رنگارنگ من

تو هم روزي اينجا بودي مادر بزرگ نازنين من ! يادت هست هر روز لابه لاي آن همه نواي ِ دلنشین قران و دعا ؟ اما از وقتي كه رفته اي ، صدایی از آوای زیبای قران تو رو نمی شنویم ، هيچ نشاني از تو برای ما بازمانده ها نگذاشتی و خیلی غریبانه رفتی. شاید سزاوار مرگ خود خواسته ات بودی. سرزمین وحی و میان از سر زمین وحی برگشته ها . همه آمدند ولی تو ماندی برای همیشه.

راستش دلم برايت تنگ شده، اما از خواب هايي كه ديگر از تو نمي بينم خسته نيستم! از این همه تنهایی و دلتنگی بعد از تو هم خسته نیستم! من از پرنده سرگردان مرگ خسته ام كه ناهنگام ، به روي طاقچه ي زندگي ما نشست ! خسته ام اما دل خوشم به همان رد پاهايت ، كه مقابل خانه جا گذاشتي . رد پايي كه حتي باران هم دلش نمي آيد ، آن را از كوچه ي ما بشويد ! با هر حج واجبی ، با هر عید قربانی و با هر بازگشت حج رفته ای یاد تو زنده است.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

زر ورق

پاریس زر وبرقش زیاده. بعضی وقتها آدمها خودشون میرند تو زر ورق ، شاید گرمتره شاید هم ....

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

به نام نان

نمی دونم چرا هر وقت میرم نون یا شیرینی بگیرم ، یاد ویکتور هوگو و بینوایان میوفتم. همش تو ذهنم میاد به خاطر نون دزدی ، زندان و کلی ماجرا... شاید این دلیل قانع کننده ای نباشه برای اینکه هر کی می خواذ بیاد پیشم ازش خواهش می کنم سر راه برای من نون هم بگیرید.
سهراب سپهری از مهربان چراغ می خواست و من نون

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

امروز یک عید واقعی برای من بود....کلی اتفاق قشنگ و دوست داشتنی
کاش امروز کششششششششششششش بیاد

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

اتمام و یا آغاز جنگ، مساله این است

11 نوامبر هست و روز امضای قرارداد پایان جنگ جهانی اول واعلام صلح. صبح احتمال می دادم که کتابخونه باز باشه و رفتم . تعطیل بود و شهر خلوت، سرما وبارون و ،،،،در کنار هم جالب بود. جالب بود برام که روز پایان جنگ جهانی تعطیله وکلی رژه و مراسم خاص دارند. تو ایران ما هفته دفاع مقدس داریم .که به نوعی سالگرد شروع جنگ ایران و عراق هست که در طی یک هفته کلی برنامه داره و هر روزش اسم های دلفریب. کلا هم اسم خوشگلی هم داره به نام دفاع مقدس. کمتر کسی رو دیدم که صادقانه ،با افتخار از دوران جنگ ایران وعراق صحبت کنه وبه نظرش این جنگ هشت ساله توجیه منطقی داشته باشه .پایانش می تونست خیلی زودتر باشه هرچند پایانش هم باعث سربلندی نبود. بحث جام زهر و این ها بود توش ......
هرچی بود ما امروز نا خواسته وغافلگیرانه خونه نشین شدیم

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

دلتنگی بی انتها

وقتی از مشکلات و سختی های غربت و تنهایی حرف می زنند همش صحبت از دلگرفتگی و تنهایی هست . آه کشیدن و شکایت از تنهایی که کاش عزیزان ادم باشن تا باهاش درد دل کنند و بعدش حالش بهتر شه. یه موقعیت دیگه ای هم هست که متفاوته ولی باز به همون آه کشیدن منجر می شه. اونم موقع هایی است که شادی. یه اتفاق خوب برات افتاده و داری از خوشی بال در میاری ولی کسی را نداری تا خوشی ات رو باهاش تقسیم کنی. همین خوشی تو دلت باد می کنه و قلمبه می شه از بس تو خودت می مونه. انگار نه انگار که تا چند ساعت پیش خوش خوشانت بوده...

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

قد خواسته های من بلند نیست،
مشکل از کوتاهی سقف هاست
....

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

ورسایی دیگر








دیروز به هوای یکی از دوستان که پاریس هستند ، گذرم به کاخ ورسای افتاد .این دفعه بهتر دیدم و دقیق تر .
یک کار نسیتا بامزه هم کرده بودند که تعجب برانگیز بود. یک مجموعه از کارهای یک هنرمند ژاپنی رو به نام تاکاشی موراکامی رو توی قسمتهای مختلف باغ و فضای داخل گذاشته بودند. جالب بود چرا که:
- یک شحصیت کارتونی قضایی- گل گلی توی تمام کاراش دیده می شد، یک جورایی پست مدرن بود
- کاراش هم حجم بود ، هم مجسمه بود ، هم در فضای آزاد بود هم در فضای بسته ، هم فلزی تک رنگ بود هم رنگارنگ ، هم نور پردازی شده بود هم بدون نور پردازی.....
- دیدن این کارها توی فضای مثل کاخ ورسای نمی دونم چه پیامی میتونه داشته باشه .باید در موردش بخونم
ولی جالب ترین بخشش این بود که منو یاد کارتون چوبین افتادم و مامانی که دنبالش میگشت


۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه


روزگار می گذره
بعضی وقتها برای حرف تازه زبان تازه لازم هست و برای آهنگ تازه ساز تازه
بعضی از نغمه ها رونمیشه بلند بلند خوند .مثل فاتحه هستند.باید آرام و آهسته خوند
سر مزار ، مزار حادثه ها میشه شنید
روزگار این روزهای ما این شکلیه

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

هوا داره سرد میشه ،کارهای تز ....
یک سرماخوردگی ساده که همش مواظبم بیشتر نشه
و یک کنفرانس یک روزه و یک قرار کاری نه چندان جدی
شده روزگار این روزهای من

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

طاقت

دلم میخواد برم یک جای خلوت،خیلی خلوت و بی انتها .مثل بیابون ،مثل کوه بعد اونقدر بلند بلند داد بزنم که تمومش به پیچه تو کوه و دشت و بیابون ،اونوقت برگردم بین مردم و هر چی گفتن،هرکاری که کردن تحمل کنم و لبخند بی اعتنایی بزنم .فکر میکنم توی اینجور شرایطی هر بلایی سرم بیاد صدایی از من در نخواهد آمد

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

لبخند

لبخند حسادت؛
لبخند شیطنت،
لبخند حماقت،
لبخند ندامت،
لبخند عاقل اندر سفیه ...و درنهایت
لبخند به گذر ایام....

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

بین تعلیق وتعلق همش یک حرف فرق داره ।به همین سادگی ، تعلق نهایت آرامش هست و اطمینان و امنیت।با یک "ی" ناقابل سر میخوری به قعر تعلیق که آخر ناآرامی هست و آشفتگی و بی مکانی।گاه یک جمله کوتاه کافی هست که رها بشی میان جزیره سرگردانی ،بی آن که پایت روی زمین باشه و گم شدنت رو سرانجامی ।
متعلق که باشی ، همیشه جایی هست که حتی بعد از هزارطوفان بتونی رد پایت رو جستجو کنی ،نشانی ات رو پیدا کنی و...
معلق که هستی هر طوفانی با خودش می بردت به سر انجام ، سرانجام سرتاپا اسرار امیز....
شاید تمرین زندگی میان تعلیق وتعلق همه زندگی باشه، شاید

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه


این روزا میرم کتابخونه سن ژنو میرم، هوا که تاریک میشه ، چراغها نورشون جذاب تره و کتاب خوندن دوست داشتنی تر،،،،

همه چیز عجیب تر و هیجان انگیز تر است।

اصلا شبهای پاریس زنده است و حیات بخش.

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

هستن

استدلالهای زیادی برای بیان بودن داریم:
-من احساس میکنم پس هستم(آندره زید)
-من عصیان میکنم پس هستم(آلبرت کامو)
-من می اندیشم پس هستم(ژان پل سارتر)
من اینجا دارم می بینم که اعتراض می کنند و اعتصاب که هستن

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

برای دوست عزیزی که دوست دارم آمریکایی بدونمش

همیشه گذشته ، گذشته ....
از اولین روزی که خودم رو شناختم، اولین روزی که مدرسه رفتم، اولین روزی که فهمیدم دارم بالغ میشم و چندان علاقه ای به عاقل شدن ندارم .اولین باری که دوست داشتن رو تجربه کردم تا همین امروز که روز دهم ماه دهم سال دو هزار و ده بود تا همین چند دقیقه پیش که چایی آخر شبم رو حاضر کردم؛ همه و همه گذشته هایی هست که گذشته।
ولی نمیدونم چرا از مرور خودم لذت می برم ।مشاهده تغییراتی که فقط با گذر زمان و کسب تجربه به وجود اومده।
هرچی بیشتر قالب رفتاریم عوض میشه،غم شیرین گذشته برام پر رنگ تر و جذاب ترمیشه !

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

بین امیدوار بودن ونبودن حالت خلسه ی قشنگی وجود داره .ولی الکی امیدوار بودن آدم رو فلج می کنه والبته ناامید بودن هم...

حالا فکر میکنم تو خلسه ای هستم بین امیدوار بودن و نبودن .

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه


دراکتبر 1990 به مردم آلمان شرقی اجازه داده شد که کشور رو ترک کنند. خارجی ها کلی تعجب کردند که مردم آلمان شرقی واقعا می‌توانند کشور را ترک کنند و به غرب بروند؟ این به معنی سقوط دیوار بود.

دقایقی بعد از پخش خبر، هزاران نفر از مردم برلین شرقی به طرف دیوار سرازیر شدند و در برابر گذرگاه‌های مرزی صف بستند..

چند روز بعد آلمانی ها چه غربی و چه شرقی از دو طرف دیوار شروع به خراب کردن دیوار کردند. دیواری که ۲۸ سال شهروندان برلین شرقی را محاصره کرده تبدیل شد به بنایی مضحک و توده‌ای عظیمی از سنگ و بتون. این دفعه که برلین بودم ، کاملا مشخص بود که این دیوار تبدیل شده به یک جاذبه توریستی ، از ویزای عبور نمادینی که در ازای پرداخت پنج یورو صادر می شد تا تکه های بتنی دیوار که فروخته میشه.

جالبه که با گذشت بیست سال از اتحاد دو آلمان و الحاق پنج استان آلمان شرقی ، با پیاده روی در شهر کاملا مشخص هست کجا آلمان شرقی بوده و کجا غربی.این تفاوت وتمایز تو برلین نمود بیشتری داره ، سیستم حمل ونقل،دانه بندی ،تراکم، نمای ساختمانها و.... همه و همه شهرسازی کمونیستی .

با مردم هم صحبت می کنی به نتیجه می رسی که شاید رونلر اشتانر راست گفته که دیوار واقعی که تو کله های مردم هست خیلی قوی تر و محکم تر از دیوار نمادین بوده و هست.

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

Nuit Blanche





شنبه ها یک جورهاییه ؛ هم خوبه هم نه .

این هفته کهالکی الکی خوش گذشت. من ومریم گلی آسمون رو به زمین بافتیم وزمین رو به آسمون طرحهایی نو در انداختیم. مفتی مفتی کلی خندیدیم.

دیشب توشهر ما nuit blanche بود .تو این شب تمام موزه ها تا صبح باز هستند و بازدید رایگان .من و دوست شماره یکم(مریم گلی) با تماسی کوتاه جمع دوستانی درست کردیم و خواستیم دستی بر آتش زده باشیم .رفتیم یک نمایشگاه ویژه که مجموعه کارهای کلود مونه روببینیم. بعد از چند ساعت صف و صف بازی جلوی گقاند پله Grand palais بالاخره تونستیم وارد بشیم. تابلوها رو از کشورهای مختلف جمع کرده بودند .از مجموعه های شخصی ، از ژاپن، از آمریکا و...بر اساس دوره های مختلف کاری مونه به نمایش گذاشته بودند.

این نقاش اکسپرسیونیست ،خوب با طبیعت دست وپنجه نرم کرده.مثل ما مثلا شهر سازها نیست که سودای خط خطی کردنش رو داریم. قابش گرفته.این قاب گرفتن ها انقدر قوی هستند که بعد از گذشت سالها ، دوست داشتنی هستند . عجب اهل دلی بوده این مرد قرن گذشته.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

به قول دوستان، تولدم مبارک


من متولد شدم ، حدود سه دهه و اندی پیش .ثبت شدم و فهمیدم:

  • اسم اينجا دنياست ... فرقي نداره وسط یک دنیا ذوق و شوق دوست وآشنا به اين دنيا بيايي يا با ناسزاو فریادهای قابله اي بي سواد ، در ده كوره اي دور .
  • اينجا دنياست ... فرقي نمي كند با ناز و نوازش عزیزانت، درترانه و تَرنم بخوابی يا در حسرت شنيدن يك لالايي ِ ساده .
  • اینجا دنیاست...فرقی نمی کنه که عزیزانت برای بغل کردن جسم کوچولوت صف کشیده باشند یا در حسرت نگاه گرم مادر تنهات باشی
  • اينجا دنيا است ... فرقي نمي كند نامت رو از لابلای اسطوره ها و افسانه ها بگيرند يا از آخرين زن فوت شده ي فامیل .
  • اينجا دنيا است ... فرقي نمي كند هميشه درراس اولین ها نشسته باشي يا در شلوغي نامهاي نوه ها و نتيجه ها فراموش شوي .
  • اينجا دنيا است ... فرقي نمي كند چهار مهر ماه به دنيا آمده باشي ، با يك بغل تبريكات ريز و درشت ، يا چهار مهر ماه به دنيا آمده باشي ، اما در انتظار آشنايي كه فقط روز آمدنت را به ياد داشته باشد .

اصلا" اينجا دنياست و تو دعوت شدی ،یا به زور اومدی فرقی نداره مهم اینه که هستی . اينجا سال هاي ساله كه كار از كار گذشته است . اينجا سالهاي ساله كه خوبي ها به پاي سادگي ها گذاشته مي شود . اينجا سالهاي سال است كه راست ها کج و کج ها راست به حساب مي آيند . اينجا سالهاي سال است كه فقط آدمها مي توانند آدم نباشند . اينجا سالهاي سال است كه همه ي روزها ، به سرعت مي آيند و می روند ، حتي روزي كه براي اولين بار فهميدي نام اينجا دنياست!

من دنیا آمده ام … آمده ام و بايد بمانم ، آمده ام و راهي نيست ، بايد بمانم ، با ديگران، با عزیزانم … با آنها كه خيال مي كنند يا ايمان دارند نماندن من برايشان پايان زندگي است !

من آمده ام تا تماشا كنم . زندگي دوست داشتني نيست اما تماشايي است ! من آمده ام و مي مانم تا پايان تا انتها !

من آمده ام تا ميان اين همه شلوغي دست و پا بزنم ....یاد گرفتم که زندگی آفریدن هست و نه بودن. من آمده ام که تجربه کنم....

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

یک زمین ، یک خانواده

یک نمایشگاه عکاسی متفاوت رفتم که در Parc de la Villetteواقع در شمال پاریس برپا شده .این پارک وسعتش پنجاه وپنج هکتارهست که زمینه نمایش بیست ودو عکس رو با عنوان یک زمین ، یک خانواده فراهم کرده بود. عکس ها از مجموعه های مختلف رضا دقتی بودند. به نظر من دیدن کارهای رضا دقتی ، یک جور ایجاد صمیمیت هست . زاویه دیدش وجسارتش توی چشم های پرتره هاش به خوبی خودش رو نشون میده .حالا فرقی نداره این عکسها از آسیای شرقی ،آفریقا، خاورمیانه یا اروپا. هرچی هست ،دعوت به تفکر و دوستی هست.





۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

برخورد داشته ام با آدمهایی که به پشتوانه‌ي روي زيادشان فکر می کنند برنده هستند. کم ندیدم آدمهایی رو که به راحتی آب خوردن دروغ به هم می بافند و با طناب دروغ‌هاشون خودشون رو بالا می کشند و خیلی ها رو هم دیدم با بهره گیری تمام و کمال از جنسیتشون .هیچ وقت نخواستم جای هیچ کدوم باشم و قرار گرفتن درکنارشون مریضم می کنه.وقتی هر سه قابلیت با هم در یک کالبد جمع می شوند فقط می تونم بگم،قدرت خداوند روتحسین می کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه


من با اجازه این چند روزه نمیدونم منگم یا يه جورايی مستم!
اونم از نوع شديدا شرعي، بدون شراب ، يخ و مزه
دیروز داشتم میرفتم ، سرم رو همچین انداخته بودم پایین و تو مستی خودم می رفتم مدرسه که رو پل le pont de arts یک حلقه طلا پیدا کردم. یک رینگ ساده که با توجه به ضخامتش و عدم ظرافتش باید مردونه می بود.یک کم وایستادم کسی رو ندیدم که دنبال چیزی باشه . عصر که برمیگشتم یک اعلان عمومی زدم به کناره پل که من یک شی با ارزش پیدا کردم ،اگه فکر می کنید مال شما هست با من تماس بگیرید!!!
برای دوستم که تعریف می کردم ،یک سناریو براش ساخت که لابد مال مردی بوده و از دستش در آورده که مشخص نشه که مثلا تعهدی داره تا تعلق خاطرش رو به یکی دیگه نشون بده و اصلا حقش بوده که گم کنه و تو پیدا کنی .اگه نمیخواهیش بده به من.
حالا به نظر شما اگه این من براش بفرستم ،چه پیغامی می تونه داشته باشه؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

من و برادرم

در خانواده ما من و برادرم، از یک نسل هستیم و در فضایی یکسان ،با فرهنگی یکسان و رعایت تساوی حقوق برابر بزرگ شدیم؛ ولی هر کدام ساز خود را می زدیم و نه تنها به ساز همدیگه گوش نمی دادیم که حتی سمفونی زندگی هم برامون متفاوت بوده و هست. تقریبا هیچ شباهتی به هم نداریم . من حرفهایی می زنم که اون درک نمی کنه و اون حرفهایی می زنه که برای من قابل درک نیست .تفاوت سنی ما به دو سال هم نمی رسه ولی دنیایی اختلاف داریم مثلا:
• من همیشه دنیایی کار بی ارتباط با هم دارم که سعی می کنم درست انجام بدم ولی او خیلی مرتب و کلاسه بندی شده میدونه چی می خواد و مستقیم سر کارش بوده.
• اون موقعی که خونه بودم هر صد سالی یک بار شاید متحول می شدم که دستی به سر و گوش اتاقم ،کتابام و وسایل نقاشی ام و...بکشم و دیگه مرتب باشم که اصلا اون احتیاجی به این مدل تصمیمات نداشت چون همیشه همه چی مرتب و منظم بود.
• رکورد حرف زدن من درهر دقیقه حداقل پنجاه کلمه بود ، اما او درطول یک هفته هم پنجاه کلمه حرف نمی زد.
• در تمام مدتی که درس می خوند اگر برای امری ضروری از اتاقش در میومد وتمام زندگیش لابلای کتابای درسیش می گذشت و من، تو جمع در عین حال که درس می خوندم فیلم هم میدیدم این وسطها با دوستام هم تلفنی صحبت می کردم، مهمون هم داشتم ، جدا خودم هم نمیدونم چطوری درس خوندم!!!
• تمام دوران نوجوانی من به زیر رو کردن تاریخ ادبیات معاصر ایران و جهان گذشت ،از طنز و هجو گرفته تا رمان های ادبی، فلسفه وتاریخ و.... اودر مورد خواص گیاه های دارویی کلی تحقیق کرد ، ربات ساخته ،عاشق هواپیماو موشک بود و....همیشه مغزش در حال تجزیه ،تحلیل بود.
• اون برای ادامه تحصیل انقدرعقلش کار کرد و منطقی رفتار کرد که سر از آمریکا در آورد و من چون دلم می خواست یک دوره از تحصیلم رو فرانسه باشم با تمام سختیهایش اینجا رو ترجیح دادم.اون عاقلانه رفتار کرد و من کاملا احساسی.
ولی با تمام این تفاوتها هر کداممان دنیای شخصی خودمون رو داریم که دروازه بانی گردن کلفت در ورودی آن ایستاده است و اجازه ی ورود هیچ تازه واردی را نمی دهد. تقریبا هدفهای مشترکی داریم حالا مسیرهامون متقاوته ،خوب باشه !!مهم اینه که هدف مشترکه.
......امشب وسط کار کردن یک حسی بهم می گفت دلت براش تنگ شده ؛ چه میدونم شاید یک تلپاتی هست.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

امروز یکی از اون یک شنبه های اصیل بود ، با اصالت تمام کسل کننده و غمناک .من که تمام پرده ها رو کشیده بودم و از صبح شب بود. دارم میخونم و مثل هاپو پاهام رو تکون میدم.غمناکم ، به خصوص برای هفته آینده که کمیسیون دارم. از خودم راضی نیستم . خدا رو شکر آنقدر پوست کلفت شدم که استرس هم ندارم . فقط به استادم فکر می کنم که برایش آبروری راه نیندازم.تازه از فردا می خوام شروع کنم . بازم حجم زیادی از کارم موند به هفته آخر، مثل همیشه .جدا دارم به یقین می رسم که پینوکیو آدم شد ولی من هنوز شک دارم...

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

عقاید یک دلقک


اگرخیلی وقته تنهاهستید،اگه دیگه حوصله حرفهای روزمره رو ندارید، اگه می خوای خلوت کنید اما از طرفی هم دلتون نمی خواد تنها باشی،عقاید دلقک یکی از بهترین کتابهاست،اینجا یه دلقک هست که زندگی اسفناکش رو برات به بهترین وجه ممکن تعریف می کنه،در بعضی از صفحات کتاب احساس می کنی توی کافه نشستی در حالی که یه دلقک همراه با دنیایی از تنهایی و مالیخولیا،داره باهات حرف می زنه واین قدر خوب حرف می زنه که نمی خوای حرفش رو قطع کنی.
کل داستان در بازه زمانی سه ساعته میگذره ولی
پرش هاي موزون به گذشته و موقعيت هاي ديگه باعث میشه با دنيايي آشنابشی كه مردمي هستند كه از احساس عادي ترين خواستهاي ديگران عاجزند.در کل کتاب لذت بخشی هست.
شخصیت هانس اشنیر و نگاهش به جامعه بعد از جنگ آلمان کهنه،بیات نشده و میشه با هاش همزاد پنداری کرد.
...فقط دو چیز این دردها را تسکین می‌دهند. مشروب و ماری.دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می‌کند.مشروب یک تسکین موقتیست ولی ماری نه.

...در این چند هفته‌ی آخر مهم‌ترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم. دلقکی که اساسا با حرکات اعضای صورتش باید تماشاگر را جذب کند می‌بایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین مدتی روبه‌روی آینه می‌ایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج می‌کردم خودم را از نزدیک نظاره می‌کردم تا احساس بی‌گانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیک‌تر شوم. بعدها دست از این کار برداشتم. و بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم حدود نیم ساعت در روز به خود می‌نگریستم. و این کار را آن‌قدر انجام می‌دادم که حضور خودم را نیز از یاد می‌بردم: از آن‌جایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی‌ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد. بعد از انجام این تمرین‌ها خیلی راحت وجود خودم را فراموش می‌کردم. آینه را برمی‌گرداندم و بعدا اگر در طی روز به شکلی تصادفی خودم را درآینه می‌دیدم مردی غریبه در حمام یا دستشویی من بود. کسی که نمی‌دانستم که آیا او موجودی مضحک است و یا جدی؟ مردی با بینی دراز و صورتی به‌سان ارواح و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که ممکن بود با سرعت پیش ماری می‌رفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

مصایب بی شمار

یکه لنگه دیگه دنیا سی و چندتا معدن چی زیر زمین گیر کردند مثل اینکه داستان های ژول ورن داره تکرار میشه ، همه براشون پیغام می فرستند و دعا می کنند .طرح می دهند ،که من هم امیدوارم هر چه زودتر بیاند بیرون و یک دنیا رو از نگرانی در بیارند. بعدها هم کلی تقدیر میشوند و مجسمه شون ساخته میشه ، مدال می گیرند واز سرنوشتشون فیلمها ساخته میشه...حقشون هم هست. این سر دنیا توی این شهر فرنگ ،من از پریروز( یعنی از وقتی که برگشتم) نه آب گرم داشتم و نه اینترنت. رفتم سراغ در و همسایه که من آب گرم ندارم. گفتند یک ماه هست که آب گرم نیست ،پایین تابلو اعلانات رو ببین ،نوشته آخر سپتامبر وصل میشه ،چشممام چهارتا شده بود که اینها چیکار کردند این مدت!!!!!! .رفتم دیدم خیلی شیک و در کمال خونسری هم تو تابلو زدن که احتمالا ظهر سی سپتامبر یا شب سی و یکم وصل میشه .معنیش اینه که سوال بیجا نکنید ، همینه که هست .اینترنت رو که با فلاکت راه انداختم ولی جدی جدی نمی تونم با آب سرد دوش بگیرم .
حالا خداییش وضع من بدتر از معدن چی های شیلییایی نیست !!!

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

طوفان آرامش


پاریس که هستم ، خودم رو مجبورمیکنم که منظم باشم، نسبتا زود از خونه در می آیم ، باید خط مترو عوض کنم. یعنی خط چهارده رو تو شطله عوض کنم و خط چهار رو بگیرم . هیاهوی مردم توی این راهروهای دراز ایستگاه شطله برام استرس زا هست ، زن‌هایی با پاشنه‌های بلند و مردهایی با کت و شلوار و کراوات و دانشجوهایی با لپ‌تاپ و کتاب توی این ساعت راهرو ها میدوند بعد پله‌ها را دو تا یکی به سمت پایین و بالا طی می‌کنند و به هم تنه می‌زنند تا بتونند زودتر برسند .برای من همیشه این صحنه عجیب است. همه دیرشان شده؟ سه دقیقه دیر کردن همه چی رو به هم میریزه ؟یا همه با هم دچار استرس مدرنیزه هستند.
از روزی که اومدم وایمر بیست روزه گذشته و من که احساس می کنم تو یک جزیره نا شناخته سرشار از سکوت افتادم .اینقدر همه چی آرومه که من هم ساکت شدم، بعد از هیاهو و شلوغی بی پایان تهران و پاریس ، تو این شهر ضرب آهنگ زندگیم خیلی کند هست وتا حدودی دوست داشتنی .
هیچ اثری از پاریس و مشغله های بی پایان ،درس و تفریح و هنر نیست . فاصله من تا دانشگاه از زمان حاضر شدن و برگذاری بازی چی به چی می یاد و از آسانسور یک ساختمان دوازده طبقه پایین اومدن تا سر کلاس بودن یک ساعت هم نمیشه . تو مسیرم هم از جلوی خونه گوته و مرکز شهر هم رد میشم با این حساب اینقدر وقت دارم که قهوه ام رو بگیرم و بشینم سر کلاسم.
اینجا اکثرا هوا ابری هست و من زیر بارون بی پایان اینجا سکوت کردم ،یعنی اصلا صدام به جایی نمی رسه که حرفی بزنم . تجربه بدی نیست ولی همیشه از سکوت می ترسیدم، من و سکوت !!اصلا بی ربط هست ،علامت خوبی نمی تونه باشه . سکوت من یا مال پیش از طوفان است یا افسردگی بعد از طوفان . ذهنم به شدت درگیر هست و همین می ترسوندم. به شدت حافظه ام فعال شده ، داره می گرده و می گرده . نمی دونم کجا می ایسته و به چی می رسه.
......

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

تلواسه

"دوست داشتن " خوب است
تنها بدی اش این است که گاهی
نمی خورد به قلب
بی دست و پا می کند
آدم را!
گاهی واقعا باید رخ این زندگی رو کودکانه بوسید

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

دستهای من.....


وقتی داشتم کار می کردم یک دفعه به جای اینکه صفحه کلید رو ببینم دستهام رو دیدم . به انگشتان نسبتا كشيده و بلندم نگاه کردم ، به ناخن هایي که سعی میکنم مرتب نگهشون دارم چرا که احساس می کنم تنها وجه تمایز من و دوستان و همکاران مرد من به حساب می آید . انگار آيه اي از آسمان نازل شده است که همیشه لاك زده یا مانکور شده باشند. شاید هم خاطر اینه که همیشه فرم دست ها و نحوه استفاده ازشون در اولین برخورد برام مهم هست و کلی پاسخ سوال هام رو تو این دست دادن ها می گیرم.
عمیق تر به دستام نگاه مي كنم ،به دستاني كه برايم كارهاي زيادي انجام مي دهند ... برايم نقاشی می کنند ، عکس می گیرند ، طرح مي زنند ، مي نويسند ، مي سازند . دستاني كه توی این سالها کلی ازشون پول در آوردم و سعی کردم قدرش رو بدونم . دستاني كه خوبي ها و بدي هاي زيادي انجام داده اند. دستهایی که سعی کردم آغشته به عسل باشند بلکه از تلخی بیان صریحم که حوصله هیچ پیچیدگی رو نداره کم کنم ؛ گازهاي دردناكي را تجربه كرده اند ، دستاني كه بيشتر دهنده هستند و كمتر گيرنده .
به دستهايم نگاه مي كنم و دلم براي خودم و اين همه بي نمك بودن دستهام مي سوزه !

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

وایمر


من چند روزی هست که آلمان هستم،یک شهری به نام وایما
قیلا جز آلمان شرقی بوده ، این رو ساختار شهریش به هر تازه واردی با قدرت هر چه تمام گوشزد می کنه .کل جمعیتش شصت و پنج هزار هست با یک مساحت نسبتا محدود .ولی با تمام کوچیکیش، داشته هاش قابل بررسی و توجه هست.
اینجا زادگاه گوته هست ودر عین حال مدرسه باوهاوس اینجاهست و کلیسایی که مارتین لوترکینگ توش صحبت می کرده و.....
هر بار که به آلمان سفر می کنم ،حس می کنم فضای حاکم در دوره جنگ جهانی هنوز هم هست و این مردم همیشه خیلی سخت در حال آماده باش هستند.اینجا این قضیه رو بیشتر احساس میکنم در عین حال که فکر میکنم کمونیست هم حاکم هست.
من یک ماهی اینجا هستم تا از آلمانی ها شهرسازی مدرن یاد بگیرم و زبان آلمانی .

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

عشق به طبیعت

ستايش طبيعت، نظمش و گردش منظمش هميشه برای من جالب بوده و لازم نبوده که زندگی شهری رو سرکوب کنم ميشه سراغ طبيعت رفت ، نفسی تازه کرد، انرژی گرفت و دوباره به شهر برگشت.دوست دارم با نگاهی سراسر ايديولوژيک به طبيعت و بدويت در برابر شهر و تجدد نگاه کنم. من طبيعت کويری رو خيلی خيلی دوست دارم
،احساس می کنم و کلی آرامش می گیرم هم از آنچه هست و هم هر آنچه ما آدمها عرض اندام کرديم.
قنات کندن به عنوان شکلی از تلاش انسان برای سلطه جامعه بر انسان ووجه توليد متکی بر سازماندهی نيروی کار و تکنولوژی آن برای به دست آوردن آب يا مهارش برای من که توی یک شهر کويری بزرگ شدم خيلی جالبه .
در عين حال که فکر می کنم قنات می تواند ريشه خودکامگی و استبداد تلقی بشه ،بايد يک جورهايی تمرکز قدرت وجود داشته باشه که بشه نيروی کار منسجم کرد تا از پس اين طبيعت سخت بربيابند ،يعنی که با اعمال خشونتی حتی قوی تر از خود طبيعت بر طبيعت انسان و ما ايرانی ها توانايی اين رو داريم که خيلی نگاه لطيفی، حتی به سخت ترين ساختارهای طبيعی داشته باشيم.
دکترشريعتی در کتاب کوير ، از مقنی که در حال کندن چاه در دل کوير است توصيفی رمانتيک ارايه می دهد و ميگه که:
"غرقه مستی وشکوه لحظه ها و بی تابی انتظار و شگفتی استاد و ايجاز کلنگ ها و زيبايی کار وتلاش در تاريکی و حشمت قهرمانی سفر در قعر زمين و معنی پر معنی جست وجوی آب و تقدس ماورايی کندوکاودر عمق ظلمت ، دور از زمين وزندگی برای باز کردن چشمه هايی که کور شده اند ، بودم که ناگهان نوازش لطيف و خنکی را لای انگشتان پای برهنه ام حس کردم ودامنه گرفت از هر سو برخاست و سربه هم می داد وطغيانی و مهاجم می گشت:آب

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

اسرار سفر


من سفر رو دوست دارم و به سرزمین های دور و نزدیک، غریبه و آشنا زیاد سفر می کنم،کاری باشه یا تفریحی فرقی نمی کنه ،مهم اینه که تجربه می کنم و احساس می کنم که اگه هوشیار
باشم می تونم که نواها، زمزمه ها،رازهایی که به من رو مشتاق می کنند برای بیشتر سفر کردن
بنوسیم
هر سفری حرکتی ست به درون. تمرینی ست برای نزدیک تر شدن به بخش پنهان وقایع.عبور از شکل ظاهری اتفاقات و آماده شدن برای در آغوش کشیدن حقایق بزرگی که می تونند از دل تاریکی بیرون می آیند و اگر پذیرایشان باشیم چنان ما رواحاطه میک نند که مثل ابیات شعری ناتمام می شویم که آرامش و آگاهی ما را می سرایند...

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

رونوشت برابر اصل


دیروز بایک دوست عزیز رفتم و فیلم رونوشت برابر اصل کیارستمی رو دیدم.خیلی خوب تونسته حس آرامش رو منتقل کنه و مفاهیم انسانی رو منتقل کنه،خیلی.
فرم نگاهش به انسان و علایق انسانیش منحصر بفرده
با تمام وجود حس پاک زنانه رو فریاد می زد. زن بودن،دوست داشتن ، لذت بردن از زندگی به عنوان مفهومی عمیق و قابل تامل رو به خوبی منتقل میکنه.تمام صحنه هاش فوق العاده بود وطبیعی به همراه محدودیت های ذهنی وبا هویت خاص کیارستمی گونه!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

بابای من



با بعضی از میوه ها سالهاست که نمی تونم حال کنم و کنار گذاشتمشون.چند سالی هست باهاشون قهرم.مثلا چند سالی هست که هندونه نخوردم، خدا نکنه چیزی یا کسی دلم رو بزنه.
هندونه برای من فقط یک میوه نیست برای من یک دنیا خاطره هست یک جورایی برای من خاطرات شیرین دو نفره با پدرم رو زنده می کنه.
چند شب پیش خواب دیدم که به دستم هندونه دادن،اون هم گلش رو! کم بود و لی کافی بود برای تلنگر زدن به من. یاد یزد افتادم و تابستونهای گرمش . پدرم که خسته خسته خونه می اومد و تا یک دل سیر هندونه نمیخورد و من رو زورکی سیرم نمی کرد هیچ حرفی بین ما رد وبدل نمی شد.وقتی می دیدم دارم بعد چندین سال از دست عزیزی هندونه می خورم احساس می کردم سهم من از زندگی مثل همین خوردن گل هندونه هست و سهم پدرم بریدن و قاچ کردن و آماده کردنش برای من.
بعضی از خاطره هام رو دوست ندارم با هر کسی تکرار کنم و مخصوص بعضی از آدمها هستند مثل خاطره ی هندونه خوری هام با پدرم . خاطره ای که نمی خواهم هر کسی برام تکرار کنه و فکر نکنم هیچ وقت خودم به تنهایی یکی از بهترین خاطراتم رو به تنهایی تکرار کنم ویا با هرکسی

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

بدون شرح


به قفل بیهوده خشم می ورزی

به قفل بیهوده خشم می ورزی

درهای همه ی زندان ها از درون باز می شود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

دانستن یا ندانستن

در طول هفتهه های گذشته در مورد ایران و ایرانی بودنم بیشتر و بیشتر می خونم ، نویسنده های خارجی و داخلی .آخرین کتابی که خوندم از داریوش شایگان بود با عنوان آسیا در برابر غرب.
خیلی خوب نوشته و با ظرافت چهار کانون بزرگ فرهنگ آسیایی رو بررسی کرده، آیین های مختلف؛، منشاشون و گرایش هاشون رو ،مرگ ، هنر ،انسان و...را خوب بررسی کرده.
به نتیجه رسیدم که چرا ماآدمها می خواییم همه چیز رو آشفته جلوه بدهیم و ازش استفاده کنیم ولی در نهایت همه چیز به طرز مسخره ای سر جای خودش هست دنیا پر است از جواب : فلسفه و آیین .دانستنیها.دانستی های تجربه نشده، دانستگی های جواب پس نداده.
در دانستها که غرقت کردند، رستگاری و دیگه می دونی تو حالا دیگر سوالی نداری،تو پاسخ همه ی پرسش هایی.تو می دونی . سعی کن درک کنی
واقعا می دونم یا خواهم دونست!!!!.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

بعضی ها یا دوست جون


بعضی آدم ها ذائقه ات را تغییر می دهند.
مجبورت می کنند برگردی و دوباره نگاه کنی، بایستی و دوباره بو بکشی، سکوت کنی تا بهتر بشنوی.
بعضی آدم ها آفریده شده اند که به شما بگویند خیلی هم خنده دارنیستید، خیلی هم زشت نیستید و تازه اگر هم باشد نفرت انگیز نیستید.بعضی آدم ها آفریده شده اند که با ساده ترین روش ها هیجان زده تان کنند و کوچکترین اتفاقات را به بزرگترین خاطره ها تبدیل کنند.
بعضی آدم ها به خاطرت می آورند که هستی، چقدر خودت را دست کم می گیری، چقدر خودت را انکار می کنی، چرا خودت را انکار می کنی، از چه می ترسی و دست آخر هم گوشزد می کنند : با این همه تو می توانی!
بعضی آدم ها افسردگی های از سر سیری ات را برنمی تابند،وقت ندارند به ناله کردن ها و غر زدن هایت گوش کنند،بعضی آدم ها بدون آن که خوشحال باشند، حالت را خوش می کنند، بدون آن که قرار بگیرند، آرامت می کنند، بدون آن که گرفتن تصمیم خاصی را تحمیل کنند، مصمم ات می کنندو به بهتر شدن ترغیبت می کنند.
بعضی آدم ها آدم هستند و به آدمیت امیدوارت می کنند.
بعضی آدم ها لذت می برند و لذت می چشانند، می خندند و می خندانند، خود را سزاوار محبت نمی دانند اما در عشق دادن دریغ ندارند.
اصلا بعضی آدم ها درست و حسابی اند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

نور


به جستجوی نور در ظلمت

خود را میازار

ترا بسیار فرصت است

تا ستارگان را بنگری

هنگام که کرمها با فراغ می خوردندت...





فدریکو گارسیا لورکا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

پسرک ایرانی- فرانسوی یا فرانسوی-ایرانی

چند روز پیش رفتم برای دیدن پسر دوستم که حدود پونزده ماهش هست. در دوره اعتراضات به دنیا آمده رفتم همپای بقیه ایرانی ها تظاهرات رفته، اعتراض مدنی اش رو اعلام کرده و در عین حال غذای ایرانی به معده کوچولوش نمی سازه . من این وروجک دو فرهنگی رو خیلی دوست دارم.حالا که داره شروع می کنه به صحبت کردن دو زبانه هست، یک چیزایی رو فرانسه میگه و یک چیزایی رو فارسی،داره قدم های اولش رو برمی داره،از پله می تونه بالا بره و لی پایین آمدن سخته براش.برای منه بچه ندیده هیجان انگیزه

پسرک همیشه مثل یک حجم غیر منتظره ای از نور که ناگهان از درون تاریکی فواره بزند غافلگیرم می کنه.اوایل جرات نداشتم به این توده گرد که دو تا چشم به درشتی گردو داره دست بزنم.حتی می ترسیدم زیاد نگاهش کنم و از پاکی اش چیزی کم شود... ویا خوب بغلش کنم

به صورت پسرک که نگاه می کردم ؛ تمام تصاویر خشنونت باری که در تمام عمرم دیده ام از جلوی چشمم می گذرند و با خودم فکر می کنم همه ما یک روز به همین لطافت به همین پاکی بوده ایم...گریه ام می گیرد.خودم را جمع و جور می کنم و به خودم تشر می زنم : حالا که چی؟دنبال چی هستی؟همیشه آینده بهتر از گذشته هست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

اندر مصایب سفر

من دوباره ، بلکه چند باره برگشتم پاریس ، از ایران خارج شدم، همیشه دو روز آخر انفجار کار توام با دلتنگی که دارم میرم ،فکر میکنم کم دیدم، کم حرف زدم ، کم شناختم و بازهم میخوام.
بچه که بودم عاشق لحظه بلند شدن هواپیما از زمین بودم، حس میکردم یک پرنده هستم ، ولی حالا وسط نگاه مادرم و صدای پدرم و زمزمه های توام با مهربانی عزیزانم که دوستشون دارم ،احساس می کنم مچاله میشم،قسمتی ازوجود من، از من جدا میشه...دور میشه...نزدیک میشه....هنوز آویزونه....ولی من سعی میکنم پشت خنده های الکی قایمش کنم،قه قه بزنم ، تعریف کنم از هیچی و خودم رو راضی و خوشبخت نشون بدم !!!
واقعا ممکنه

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

قرن 21، قرن فولاد!!!!



بي سوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند ودوباره بیاموزند.
آلوین تافلر

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

حس یکتایی



جوهره مسئولیت در سایه یکتایی آن کسی است که شما در موردش احساس مسئولیت می کنید،
پس عاشق هستید،
عشقی عاری از شهوت جنسی ،همسو با ایده پاسکال!!!!

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

نامکان ها Non-lieux

چند وقت پیش یک کتاب می خوندم به نام نامکان ها،از مارک اوژه معنا شناس فرانسوی .
اوژه توی این کتاب بیشتر زندگی در دنیای معاصر رو بررسی کرده،جهانی شدن با ساختارهای جدید .در حقیقت میگه که فضاهایی رو به وجود آوردیم که بخشی از هویت جدید ما باشند و هویت بخش باشند در حالی که بیشتر از این که هویت زا باشند نامکانی برای از بین بردن هویت هستند.فروشگاههای بزرگ ،سالن های فرودگاه، هواپیما،مترو و فضاهای مشابه رو نامکان تلقی کرده. فضاها ، فضای گذار هستند ، همه چیز تقریبا در گذار است و جهان پسامدرن اصولا بر اساس پویایی فرایندی معنی می شود و نه بر اساس شکلی ازفرم ساختار، هر زمانی در آن واحد هم یک زمان است و هم یک نازمان و هر فضایی در آن واحد هم یک فضا است و هم یک نافضا.
برای من جالبه که تروریست ها با هر زبان و تفکر و انگیزه ای هم وقتی می خواند مردم بیگناه رو قربانی کنند سراغ نامکانها می روند .
حالا مترو لندن باشند یا مسکو ، فرقی نداره!!

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

ماهی

دختر كوچولویی پرسيد:
اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند،
توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند،
همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند،
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند.
برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد،
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند،
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
برای ماهی ها مدرسه ميساختند وبه آنها ياد ميدادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلي ماهيها اخلاق بود
به آنها مي قبولاندند
كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است
كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند
به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند
آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد
اگر كوسه ها ادم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند،
ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند.
همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار
ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند.
در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت كه به ماهيها می آموخت
"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"
برتوت برشت

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

گربه های ایرانی


بالاخره رفتم فیلم بهمن قبادی رو دیدم. یک سینما تو میدان باستیل پاریس .هفته پیش با دوستم رفتیم جا نبود مجبور شدیم بریم کافه قبل از دیدن فیلم در موردش بحث کنیم.
عنوان فیلم کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد هست ولی چون این فرانسوی ها عاشق گربه های ایرانی هستند تو فرانسه با عنوان گربه های ایرانی اکران میشه.
تنهاایرانی های سالن ما بودیم و جالب بود که با زیر نویس هم کلی این فرانسوی ها حال می کردند هرچند که لهجه های مختلف رو متوجه نمی شدند.
فضاهای شهری تهران اعم از بازار ، بزرگراه، بالای شهر پایین شهر رو با قدرت نشون داده بود.
جدا بعد از مدتها از دیدن یک فیلم لذت بردم.