۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

بابای من



با بعضی از میوه ها سالهاست که نمی تونم حال کنم و کنار گذاشتمشون.چند سالی هست باهاشون قهرم.مثلا چند سالی هست که هندونه نخوردم، خدا نکنه چیزی یا کسی دلم رو بزنه.
هندونه برای من فقط یک میوه نیست برای من یک دنیا خاطره هست یک جورایی برای من خاطرات شیرین دو نفره با پدرم رو زنده می کنه.
چند شب پیش خواب دیدم که به دستم هندونه دادن،اون هم گلش رو! کم بود و لی کافی بود برای تلنگر زدن به من. یاد یزد افتادم و تابستونهای گرمش . پدرم که خسته خسته خونه می اومد و تا یک دل سیر هندونه نمیخورد و من رو زورکی سیرم نمی کرد هیچ حرفی بین ما رد وبدل نمی شد.وقتی می دیدم دارم بعد چندین سال از دست عزیزی هندونه می خورم احساس می کردم سهم من از زندگی مثل همین خوردن گل هندونه هست و سهم پدرم بریدن و قاچ کردن و آماده کردنش برای من.
بعضی از خاطره هام رو دوست ندارم با هر کسی تکرار کنم و مخصوص بعضی از آدمها هستند مثل خاطره ی هندونه خوری هام با پدرم . خاطره ای که نمی خواهم هر کسی برام تکرار کنه و فکر نکنم هیچ وقت خودم به تنهایی یکی از بهترین خاطراتم رو به تنهایی تکرار کنم ویا با هرکسی

۱ نظر:

sahar golkar گفت...

خیلی قشنگ بود..لذت بردم..بابای من هم همین کارو میکرد..تازه یه عادت دیگه هم داشت نصفه شب پا میشد نیمرو درست میکرد و بعد منو بیدار میکرد که پاشو باهم بخوریم..نارسیس عالی بود
به من هم سر بزن
www.sahargolkary.blogfa.com