۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

امروز یکی از اون یک شنبه های اصیل بود ، با اصالت تمام کسل کننده و غمناک .من که تمام پرده ها رو کشیده بودم و از صبح شب بود. دارم میخونم و مثل هاپو پاهام رو تکون میدم.غمناکم ، به خصوص برای هفته آینده که کمیسیون دارم. از خودم راضی نیستم . خدا رو شکر آنقدر پوست کلفت شدم که استرس هم ندارم . فقط به استادم فکر می کنم که برایش آبروری راه نیندازم.تازه از فردا می خوام شروع کنم . بازم حجم زیادی از کارم موند به هفته آخر، مثل همیشه .جدا دارم به یقین می رسم که پینوکیو آدم شد ولی من هنوز شک دارم...

هیچ نظری موجود نیست: