۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

نمی دونم چرا هر چی جلوتر میرم توقع ام از خودم بیشتر وبیشتر میشه . روز به روز سخت تر ، خشن تر و بی اعتماد تر میشم.راستش نارسیس این مدلی رو دوست ندارم. به خصوص این روزها که به دنبال یک خستگی مفرط ، دارم میرم تهران که آرامش داشته باشم. نه کار سختی انجام دادم و نه اتفاق خاصی افتاده ..ولی من خسته هستم ! شاید بعد از گذشتن از مرز سی سالگی واقعیت زندگی از تمام روزنه های وجود آدم بیرون می زنه و دیگه رویا وخیالی وجود نداره .همه چی تلخه ، سخته ودردناک. حساب کتاب لازم هست.خیلی کارها توجیه ناپذیر میشه و احمقانه....کاش یک جور دیگه بود

هیچ نظری موجود نیست: