۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه



امروز داشتم پست‌های ۶ سال پیش رو میخوندم. به مسیری که اومدم نگاه می‌کردم. بهترین و بدترین خاطراتم رو مرور کردم. و اینکه چقدر عوض شدم.کلی گریه کردم و عصبانی‌ شدم ولی‌ به هیچ کدومش نخندیدم. چقدر برام مهم بود که یاد بگیرم از حالت‌های پسرونه در بیام و یه دختر باشم. چقدر سعی کردم دوست داشتن رو تجربه کنم  و چه حس خوبی بود. چقدر منطقی‌ بودم و چقدر به دنبال احساساتم رفتم. دلم شکست! یعنی دلم بدجوری  شکسته....الان دکترام تموم شده و آمریکا  هستم. وقتی‌ نوشته هامو می خوندم  چقدر خوشحال شدم که یه روزی مینوشتم. الان برام نعمتیه که می‌تونم بفهمم چه مسیری رو اومدم. چقدر مطمئن بودم که هرچی‌ میگم و فکر می‌کنم حتما درسته.خلاصه چقدر جوون بودم. الان می‌خوام تو راه اصلی‌ باشم. کوره راه نمی‌خوام. هیجان  کافیه. آرامش و ثبات می‌خوام. دیگه  خجالت نمیکشم، دیگه اونقدر‌ها هم به هیجان نمیام، می‌تونم ساعت‌ها با یه آشنا حرف بزنم و همدردی کنم، دیگه وقتی‌ تو چشم کسی‌ نگاه می‌کنم و یک ساعت باهاش حرف میزنم میدونم که داستان زندگیش از چه جنسیه.یک روزی یه دوستی بهم می گفت تو مثل شازده کوچولو میمونی، واقعا توی این دنیا و این جامعه نیستی. دیگه نیستم اون آدم قبلی...

خلاصه سنی‌ از من گذشته.پختگی رو حس می‌کنم. شاید هنوز کامل نپختم ولی‌ دیگه تو مسیر پختگیم، دیگه یک زن هستم با خواسته‌ها ،ترس‌ها ،خاطره ها و نیاز‌های یک زن .  سعی می کنم بدونم  چرا عصبانی‌ میشم و رفتارهای مناسب نشون بدم. دیگه میدونم چی‌ کار کنم که خودم با خودم شاد باشم. اما دلم دیگه نمی‌‌لرزه از حس نشاط، همونجور که نمی‌‌لرزه از حس غم. هر چیزی یک راهی‌ داره، هر کسی‌ یک نقصانی داره پس نه به وجد بیا و نه دل‌ شکسته شو.هنوز بدنم زخم خورده هست  واسه همین هنوز باید تیمار داری کنم از خودم.
 نه جنگی، نه جاهی، نه مالی‌ فقط یک حس خاص به نامِ همراه.....

هیچ نظری موجود نیست: