۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

تمام هفته گذشته ، حال و هوای دانشگاه و خونه و اصلا شهر  کریسمسی بود. دانشگاه  تقریبا خالی هست . هم لابراتواری های من  تمام حرف و بحث هاشون در مورد نوثل بود ، خرید، کادو و تعطیلات ، .. شب ها که برمی گشتم خونه ، ترجیح می دادم که توی  راهرو های  داز و کثیف و بو گندو ی  شتله  جا به جا بشم و اینجوری با خط هفت درست در خونه پیاده بشم تا  اینکه قدم زنان از روی زمین و  وسط  مرکز خریدِ، کافه  و رستوران ..اصلا کلا مردمی که داره بهشون خیلی خوش می گذره . حس  “ دختر کبریت فروش” توی کتاب  اندرسن رو دارم!
به قول مرجان ساتراپی در مواقع تعطیلی است که آدم شدیدا احساس می کنه که با بقیه عالم و آدم فرق داره!
از همه چی راضی هستم و دوست ندارم ناشکری کنم  ولی  یه جایی تو قلبم درد می کنه وقتی یاد مامان و بابام و خواهرم میافتم .

هیچ نظری موجود نیست: