۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه
بی شعوری
۱۳۹۰ آذر ۸, سهشنبه
جدی جدی دنیا خیلی کوچیک هست وقتی از آون بالا نگاه می کنی و برایت این آمدن و رفتن ها محدودیتی نداره. به نظرم خیلی متفاوت از مونترال بود و برای من دوست داشتنی تر!!!!!
حالا فقط خسته هستم ....مرور می کنم این سفر رو، این سفر غیر منتظره رو
۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

این روزا ، راضیم ....
۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه
۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه
درد دل پرولِتاریاها
ما به شما شلیک میکنیم (نظامیان)،
ما به جای شما میخوریم (سرمایهداران)،
ما عوض همه کار میکنیم (کارگران، اقشار پایین)
۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه
۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه
۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه
بازهم تز
۱۳۹۰ مهر ۱۹, سهشنبه
۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه
۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

دیشب خیلی خوب نخوابیدم ....درد داشتم و حدود ساعت دو از خواب بیدار شدم، گیجِ گیج، وسط درد و دارو و سکوت شب شروع کردم اینترنت بازی . عجب دنیای عجیب غریبی هست یکی نوبل گرفته ، یک گوشه دنیا شش ماه یا نمیدونم شاید هم بیشتر دارند آدم می کشند ، در نهایت قساوت...این وسطها زن باردار سارکوزی رفته بازدید مدرسه مد...ولی دلم به دو دلیل سوخت ....دکتر مشایخی به خاطر سرطان فوت شدند و استیو جابز...وای از این سرطان
مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آنهایی که میخواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همهی ماست. شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنهها را از میان بر میدارد و راه را برای تازهها باز میکند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید.
هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند. و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید
۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه
۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه
سلطه جوی آرام

مثل گربه ای شدم که ناخوناشو تیز کرده و منتظر یک حرکته که پنجول بزنه. وقتی عصبی می شم کاملا از تو چهره ام خونده می شه. راه گلوم منقبض می شه و اگه حرف بزنم از دهنم آتیش بیرون میاد. فقط یک چیزی را می خواستم بگم:
خشونت و سلطه جویی فقط از طریق داد و فریاد کردن یا پرت کردن اشیاء جلوه نمی کند! خشونت و سلطه جویی را ، از طریق لحن آروم و سکوت یا با سخنرانی های قشنگ و همه پسند هم می توان اعمال کرد . حتی خیلی بیشتر از اون ابلهی که های و هوی دارد. آره! می شه سلطه جویی کرد بدون کوچکترین نماد خارجی
۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه
تغییرات دوست داشتنی

واقعا چقدر دنیا عوض شده و چه دوره پر تلاطمی رو می گذرونیم
در سال ۱۹۶۴ مدیر هتلی در جنوب آمریکا توی استخری که سیاهپوستها شنا می کردند اسید می ریزه. یعنی نژادپرستی به حد اعلا .خوشحالم که داریم عوض میشیم. حداقل اداش رو در میاریم
۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه
۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه
۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه
۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه
۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه
۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه
۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه
۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه
۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه
وین ...
۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سهشنبه
زویا پیرزاد
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه
یگانه پرونده دوست داشتنی من
تلاطم های روح خودم رو که خودم باعث شون هستم را دوست دارم ... اين كه هر روزم داره روز قبل رو نقض مي كند ... ديروزم رو خُرد مي كنم و دارم سعی میکنم امروزم رو تر و تازه از لابه لاي زَر ورق بيرون مي كشم ، نگاهش مي كنم و ته دلم از حضور اين همه تازگي هیجان زده می شم و لحظه به لحظه ای که سرشار میشه از تازه شدن و نو شدن ... اين كش مكش هاي بي حد و حساب را دوست دارم ... اين بالا و پايين شدن هاي تمام نشدني زندگي ام را ... اين بي خيالي هاي مستانه رو دوست دارم که فقط منم و من که دارم ترسیم می کنم زندگی رو و بدور از تمام باید ونباید ها ، اين كه زندگي را بگذاري براي خودش ول بچرخد و سر به سر روزگار بگذارد و خودت با خيال آسوده ، كتابت را بخواني و بنویسی و بیشتر بشناسی و سعي كني دُمت به جايي گير نكند ... اين زندگي شعرگونه ي پر از رقص را دوست دارم ...دوست دارم تنها پرونده باز زندگیم همینی باشه که روی میز استادم بازه....حداقل این روزها دنیا رو اینجوری میخوام
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سهشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
مجلس ملی
امروز به کمک هماهنگی یکی از دوستان فرانسوی ام، رفتم l'Assemblée nationale رو دیدم که میشه مجلس ملی اینها و مجلس شورای اسلامی ما. من جزء یک گروه سی نفری به عنوان بازدید کننده رفته بودم. مثل همیشه دیر رسیدم و نفر آخر بودم.راهنمای ما یکی از نماینده های مجلس بود اینطور که می گفت ازبخش غرب پاریس(منطقه نسبتا بورژوایی) .داشتم گیج می زدم که داستان چه مدلی هست خودش اومد جلو دست داد و خودش رو با اسم کوچیک معرفی کرد .بعد هم یک بازدید دو ساعته شروع شد ، اول یک فیلم نیم ساعته از سیستم کار مجلس و مراسم و قسمتهای مختلفش تا تاریخچه واهدافش.بعد هم سالن ها، حیاط ، حیاط خلوت وسالن اصلی و کتابخونه با جزییات تمام نشون میداد.توضیح مجسمه ها و فرسک های دیواری ونقاشی ها.جوری با اشتیاق توضیح می داد که از هیجانش می تونستی حس تعلق رو احساس کنی......داشتم برمی گشتم یاد مجلس خودمون افتادم و نماینده های خودمون.....یک بار به اتفاق دوستی که مشکلی داشت و می خواست نماینده شهرش رو توی مجلس پیدا کنه رفتیم بهارستان، نگاه از بالاشون و حس برتر بینشون رو فراموش نمی کنم.یک جوری برخورد می کرد که انگار از آسمون اومده پایین.شاید هم حق دارند واقعا برتر هستند که خیلی کارها می کنند برای بودنشون.....
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سهشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه
حسین پناهی
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده ام ،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
حسین پناهی
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه
Le muguet
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه


امشب یک کار هیجان انگیز کردم.من یک اعتیاد عجیب غریب پیدا کردم که فکر می کنم به همت حس فضولی خودم (نباید دست کم گرفتش)دارم ترک می کنم. سفر آخری که تهران بودم، برام جالب بود و درعین حال اعتراض انگیز که یعنی چی که همه دارند یک سریالهای بی سر وتهی می بینند ....از بس که همه با هیجان دنبال می کردند این سریالهای هر روز و هر روز رو...من هم گذرا می دیدم...یواش یواش نشستم پای یک سریال کلمبیایی به نام طلسم زیبا.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه
۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سهشنبه
۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه
خدایا ، اين استعداد راحت تپلی شدن را از من دریغ می کردی چی می شد، یا اگه اشتها می دادی در جنبه هم می دادی چی می شد ، آخه این چه روزگاریه !! حالا اشتها عطا فرمودي دستت درد نكند اما اي كاش اين استعداد هر روز ، تپل تر از ديروز شدن را ديگه دریغ می کردی . جدیدا اين گونه هام بدجوري جلوي ديد چشم هايمان را مي گيرد ، مخصوصا وقتي كه مي خندم از دنيا فقط يك خط باريك مي بينيم .وای وای همه عکسهام از گردن به بالاست. پروردگارا اين بي جنبگي و شكمویی رو از من پس بگیر.خدایا چطور می شد من اینقدر عاشقانه نمی خوردم.
سال اول که اومدم تمام امیدم به این بود که غم غربت و پیاده روی های بی اندازه برام معجزه می کنه.... ولی انگار نه انگار.این نون و شیرنی ها قدرتشون از من بیشتره ....ازهمین زودی ها قراردارم با خودم.ولی کدوم زودی ها...این روزها هم که تعطیلات هست و مثلا عیده من با یک دستم چایی می خورم و با دست دیگم کتاب ورق می زنم مثلا.پوففففففف